همیشه فکر میکردم آدمها در رابطههای دو نفرهشان، علاقه نداشتنشان است که باید از هم پنهان کنند، اما به نظر علاقهداشتن زیاد هم به همان اندازه ناراحتکننده است.
آنقدر دیدن آدم فعلی، شنیدن صدایش، دنبال کردن حرکاتش، دلم را میلرزاند که نمیتوانم ابراز نکنم. رسما معذب میشود، ناراحت میشود، برخورد میکند، به هم میریزد. فکر میکند من حواسم بهش نیست، حرفهایش را گوش نمیدهم! نمیدانم شاید هم درست میگوید. آخر واقعا چه اهمیتی دارد که چه میگوید وقتی چشمهایش رویاییست و خش صدایش اوج گوشنوازی...
آدم باید یاد بگیرد... یاد بگیرد که به چشمهای طرفش نگاه کند و وانمود کند نگاهش او را نبرده. باید راه رفتنش را ببیند و حواسش باشد که ماهیچههای دور لبش منقبض نشوند. باید صدایش را بشنود اما دلش که لرزید، دهنش را ببندد، بدون اینکه لبخندی بر لبش ظاهر شود.
مثل هر تغییر روش دیگری ناخوشآیند است اما برای ایجاد نکردن احساس خفگی در عزیز، لازم. شروع میکنم... از امشب، از الان...
آنقدر دیدن آدم فعلی، شنیدن صدایش، دنبال کردن حرکاتش، دلم را میلرزاند که نمیتوانم ابراز نکنم. رسما معذب میشود، ناراحت میشود، برخورد میکند، به هم میریزد. فکر میکند من حواسم بهش نیست، حرفهایش را گوش نمیدهم! نمیدانم شاید هم درست میگوید. آخر واقعا چه اهمیتی دارد که چه میگوید وقتی چشمهایش رویاییست و خش صدایش اوج گوشنوازی...
آدم باید یاد بگیرد... یاد بگیرد که به چشمهای طرفش نگاه کند و وانمود کند نگاهش او را نبرده. باید راه رفتنش را ببیند و حواسش باشد که ماهیچههای دور لبش منقبض نشوند. باید صدایش را بشنود اما دلش که لرزید، دهنش را ببندد، بدون اینکه لبخندی بر لبش ظاهر شود.
مثل هر تغییر روش دیگری ناخوشآیند است اما برای ایجاد نکردن احساس خفگی در عزیز، لازم. شروع میکنم... از امشب، از الان...