۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

بُعد زمان، رنگی به لحظات می‌پاشد که خاطرات را، حتی اگر تلخ باشند، دل‌انگیز می‌کند.

گرگ و میش هوا، چراغ‌ها، رفت و آمدها، صداها، دلهره‌ها، لبخندها، ناگفته‌ها، قهرها، همه و همه در گذر زمان زیبایی پیدا می‌کنند که شاید در حال ندارند.

توانایی کندن از لحظه و باز سازی فضای جاری در آینده‌، هنر است چرا که به درک زیبایی حال، کمک می‌کند.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

وقتی تصمیم می‌گیری که بالغ باشی، باید پیه آن را هم به تنت بمالی که از رفتار خودت که عمدتا برخلاف دلخواهت است، به حدی حرص بخوری که بعضا از نظر روانی رو به موت شوی و از نظر جسمی ناخوش.

تصمیم و دق مرگ = خربزه و لرز = دنده‌ات نرم
آقای توماس دوار هنگام درگیر بودن در پروسه ساخت و ساز ویسکی فرمودند:

"Minds are like parachutes - they only function when open."

حالا همگی، سرها هوا، دست به دعا: "خدایا... باااااازم کن."
یا زشته؟!

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

قدرت اوایل رابطه*، بی‌قید و شرط است. قدرتش از آنجا ناشی می‌شود که قیاس درش راه ندارد و نتیجتا رقیب‌سازی نمی‌کند. آنقدر سرگرم شناخت تازه‌ها هستیم که از قیاس فارغ می‌مانیم.

باید تازه‌ بمانیم. باید قدر تازه ماندنمان را بدانیم و خودمان را به مرحله مقایسه نکشانیم که اگر مقایسه شویم، در عین حال که بازی هیجان‌انگیزتر می‌شود، احتمال بردمان هم کم‌تر می‌شود.

*رابطه: کاری، دوستانه، عشقی و ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

تنهایی یک نیاز است مثل خوابیدن، شاشیدن، خوردن و غیره. اجابتش، به تاخیر انداختنی، اما ناگزیر است. زمانی که با عزیزان احاطه می‌شوی، متوجه پاسخگویی به نیاز تنهایی نیستی. اما با به دست آمدن فرصتی، هر چند ناخواسته، با لذتی توصیف ناپذیر ارضایش می‌کنی.

به روشنی به یاد دارم که در دوران دبیرستان، وقتی که من و خواهرم، که دو سال و اندی از من بزرگتر است، برای تنها نماندن مادر عزیزتر از جان، از رفتن به جایی امتناع می‌کردیم، به شوخی و یا با کلافگی می‌گفت: "برید یه خرده از دستتون راحت شم." می‌خندیدیم و می‌دانستیم که تحمل دوری ما را ندارد. با این حال، خیلی به ندرت پیش می‌آمد که از دوری چندساعته‌‌مان، کلافه، ناراحت و یا بی‌حوصله بشود و اغلب وقتی برمی‌گشتیم آرام و لبخند به لب و دلشاد بود.

الان می‌فهمم که نیاز با خود بودن هیچ ارتباطی به میزان علاقه به عزیزان ندارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

فرمودند: "آدم تا وقتی که می‌تونه بغل کنه و ناز کنه و ببوسه، باید این کارو بکنه!"

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

دلم می‌خواهد روزی که رئیسم اخراجم می‌کند، بدون هیچ توضیح اضافه‌ای، بهش بگویم: "برمی‌گردم" (به شیوه آرنولدی)
ساکت نشسته بود، فکر کردم از سر خرد است.
حالت خفه خوان ادامه پیدا کرد، فکر کردم نفهم است.
دهن را که باز کرد، مطمئن شدم که هیچ نمیفهد.

نتیجه اخلاقی: اگر نمی‌فهمی باید به ‍‍شیوه‌ دانایان(؟) سکوت کنی و نه به شیوه خفه خوان گرفته‌های بی‌مغز.
نظریه متناقض: خیلی حیوانی اگر وانمود به فهمیدن چیزی کنی که از آن هیچ نمی‌فهمی.
نتیجه ترکیبی و نهایی: ورای مغز بنده!

اولین باری که به هر دلیلی، به جای به اشتراک گذاشتن ناگفته‌های دل با شریک لحظات، آن را در خود می‌شکنی، زنگ خطری به طور خودکار در ذهن به کار می‌افتد که از افتادن رابطه‌ی هر چند عاشقانه‌ در سراشیبی پایان خبر می‌دهد. می‌توان نشنیده گرفت و مانند زنگ آتش‌سوزی آزمایشی با آن برخورد کرد و می‌توان بعد از شنیدن آن، حتی به طور مقطعی، عمل کرد ... که دوستی فاکتور غالب بر رابطه عاشقانه است.
ذهنی که مدتی "ما" بوده است به سختی می‌تواند به حالت دیفالت "من" بازگردد.
(کافی است به ضمیرهای استفاده شده در مکالمات "من-شده"های "ما-بوده"، دقت کنیم.)

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

با اینکه تنها یک گزینه برای فرستنده ی بسته‌ی ۱۵ کیلویی دم در خانه‌ام وجود داشت، باز هم تا عصر که برسم خانه فکرم مشغول بود و نهایتا بسیار سورپریز شدم.
عزیز قهرکرده‌ام خیلی ممنونم ازت؛ غافلگیرم کردی :)

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

بعضی وقت‌ها صدای بی‌صدایی خانه توام با صدای آب‌گرم‌کن و تیک‌ تیک کنتور گاز، از هر موسیقی گوش‌نوازتر می‌شود. صدای لحظه است؛ حال.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

صرف ریشه داشتن دلیلی بر ماندگاری نیست. رسیدگی نقش مهمی را بازی می کند.
تجربه‌ نشان می‌دهد که افزایش سن، با جلب نگاه‌های پر از نفرت دیگران، رابطه‌ی مستقیم دارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

"بیا تا آمدنت دیر نشده."
هیچ ایرادی به هیچ کدام وارد نیست. زمان‌بندی‌ها فرق داشت؛ سروقت تو برای من دیر بود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

نمی‌دانم چرا وقتی لاکرم را باز می‌کنم، نامه‌ی عاشقانه‌ی بدون نام، توش نیست؟!
لحظاتی در زندگی وجود دارند که با هیچ لغتی نمی‌شود جوری توصیف کرد که آن حس واقعی را منتقل کند. دلیل ماندگار بودن این لحظات را نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم دلیلش داخلی است یا خارجی؛ فضا است؟ مکان است؟ هورمون‌ است؟

هر چی که هست سرشار از حس است. تصویر دارد. ماندگار است. خاطره انگیز است. بو دارد. دما دارد. زنده است. خود زندگی است.

از این لحظات در ایران زیاد داشتم. اینجا هم داشتم. اما خب تعداد سال‌های زندگی در ایران، کفه‌ی آن ور را سنگین‌تر می‌کند.

با گرم‌تر شدن هوا، بدجوری این لحظات در مغزم رژه می‌روند؛ تنها نشستن در بوکا با منظره‌ی پشت شیشه، بوی گیاه‌های دم پنجره‌ی کافه ماگ و صداهای بن‌بست گل‌آذین، درخت‌های سبز شده در خیابان سربالای امیدوار، بوی کوچه پس کوچه‌های بوکان و.. و.. و..

دلم وطن می‌خواد؛ وطن بهاری

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

بیلچه را در خاک فرو می‌بردم و هر از چندی پیکر دراز و لیز و لزجشان پیدا می‌شد. با یادآوری گفته ی بزرگان که "باید سختی های کار را پذیرفت و از آنها هم لذت برد" به زور لبخندی حواله‌ی کرم‌های خاکی که در آفتاب ول می‌زدند، می‌کردم و ادامه می‌دادم. بعد از مدتی متوجه شدم که در کنار هر لبخند، رعشه‌ای هم بر تن بنده‌ی حشره‌هراس می‌افتد. خلاصه که تلاش برای لذت بردن از سختی، کاری عبث است؛ حداقل برای بنده!
تمام عمر به قانونی اعتراض داشتم و با آن عناد می کردم که تاکنون حتی یک دانه مثال نقض هم برای آن نیافتم. آیا باید وابدهم یا برای پیدا کردن شاید تنها ناقض آن، همچنان مقابله کنم؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

ناگزیریم از چرند گفتن!

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

بلد راه نداشتن در سفر آخر مزیت است. سفری که لحظه به لحظه اش را بدونی به کجا می روی و یا دوستان با ماشین ببرند و بیاورندت که سفر نیست.
لذت سفر در گم شدن و گیج ویج زدن و معاشرت هر چند ناموفق و دست و پا شکسته با محلی‌هاست.
معمولا پیدا کردن تقصیرکار یا حتی ساختن آن در خیال، از به گردن گرفتن تقصیر آسان‌تر است.