۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

صف

روی تخت با لحاف تا سر بالا کشیده به حالت جنینی خوابیدم. همان حالتی که بابام بهش می‌گفت «مدل توله‌سگی». همان مدلی که به یک طرف می‌خوابی و دو زانو را به شکم می گیری و دو تا دستت را می‌گذاری بین دو زانو و گردنت هم خم است توی سینه.

از بالای لحاف که تا بالای دماغم آمده،‌ نگاهی می‌اندازم به اطراف خانه. کلی کتاب و ورق و سی‌دی و نامه‌ی نخوانده روی میزم تلنبار شده و این ور آن ور اتاق لباس ولو است؛ یا آنهایی که پوشیده‌ام و کثیف‌اند و توی صف لباسشویی‌اند، یا آنهایی که تمیزند و شسته شده‌اند و توی صف گذاشتن توی کمد. اینجا الان همه چیز تو صف است. 

نگاهم نمی‌تواند پایین‌تر را ببیند چون سبزی لحاف مانع می‌شود. سکوت است و سکوت که یک‌هو متوجه تری چشمم می‌شوم. کمی دقیق‌تر می‌شوم، می‌بینم دلم ذره‌ای غم ندارد! باز هم دقت می‌کنم و پاها بیشتر می‌رود توی شکم و گردن بیشتر توی سینه، اما نه خبری از غم نیست! بیشتر که دقت می‌کنم می‌بینم حتی فهمیدن دلیلش هم اهمیتی هم برایم ندارد. می‌گذرم...

پا به شکم‌تر که می‌شوم یاد نیازهای جنسی‌ام می‌افتم و یک محاسباتی می‌کنم که چند وقت است بهشان رسیدگی نکردم. شگفت زده می‌شوم از اینکه بدن آدم چه قابلیتی دارد برای وفق دادن خودش با شرایط؛ اول که ازت می‌گیرندش چند روز خل می‌شوی، مثل معتادهایی، نمی‌دونی چته، متوجه‍ای که ندادی، تن می‌خوای، بغل می‌خوای، آدم می‌خوای و هر آدمی رو هم نمی‌خوای! اما یک چیزهای دیگه‌ات هم هست که خب بیشتر احتمال می‌دهی حال بدت از آنها ناشی شده باشد تا از نخوابیدن با دیگران.

از این فاز که می‌گذری، یک‌هو همه چی درونت به حالت سکون می‌رسد. این موقع است که دیگر حتی خودارضایی هم نمی‌خواهی. ساکت است همه چی. هیچی تکان نمی‌خورد. هیچی تکانت نمی‌دهد. سکوت است و سکون. انگار که نیازهایت ارضا می‌شوند با ارضا نکردن. می‌روند توی صف. مثل بقیه چیزها که در این حالت در صفش هستی...صف صدا، صف فکر،‌ صف لذت، صف زندگی...صف‌هایی که بعد از مدتی ایستادن در آنها، دیگر هیچ عجله‌ای هم برای اینکه نوبتت بشود نداری. 

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

بده، نستان

آدم سر خودش را کلاه می‌گذارد اگر فکر کند با گذشت زمان، چیزی حاصلش می‌شود. در واقع همان قدر که به دست می‌آورد از کفش می‌رود. حال گیریم کفه‌ی گرفته‌ها و داده‌ها بعضا کمی هم بالا و پایین باشد.

مثلا، بعد از چند سال در فرنگ ماندن، مدتی است متوجه شده‌ام که با زبان فارسیم کلنجار می‌روم. لغاتم را درست پیدا نمی‌کنم. جمله بندی‌هایم فارسی سلیس نیست. دیکته هم در حدی است که الان رسما شک دارم که 'سلیس' را درست نوشته‌ باشم. حال گیریم که انگلیسی‌مان هم خدا شده که نشده.

یا مثلا آدم‌های تازه‌ای می‌بینی که سعی می‌کنی بچپانی‌شان جای قدیمی‌ها. هی با خودت و با آنها کلنجار می‌روی و مدام برایشان انرژی صرف می‌کنی. بعد که با جدیدها خوب شدی، فاصله مکانی و ذیق وقت برای معاشرت از راه دور،‌ شکاف فاصله‌ات با قدیمی‌هایی را که زمانی همین‌قدر برایشان وقت صرف کرده بودی، عمیق‌تر می‌کند.

شناخت افراد جدید هم،‌ همانقدر که در طی لحظات و روزها تو را به او نزدیک می‌کند، در بازه‌ای طولانی مدت، همان شناخت‌ها تو را از او می‌راند.

خلاصه که تو می‌مانی و خودت که با هم هیچ هیچ مساوی کردید. 

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

مترادف

باز هم این کار را کردی= یکی دیگر از کوپن‌هایت کم شد

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

بیزار

آی تو... تویی که خمیره‌ات با نفرت شکل گرفته... و تویی که به طور اکتسابی نفرت انگیزی... بدان که مرا از خودت بیزار می‌کنی. بیزاری که از تو درونم شکل می‌بندند و نقش و نگار می‌گیرد،‌ مرا از من بیزار می‌کند. بدان از تویی که موجبات ریشه دواندن این بیزاریِ بیزار کننده را درم فراهم می‌آوری، از ته دل بیزارم. 

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

مشکل یا "مشکل"

زنگ زد از ایران، با دل پر، مدت‌ها حرف زد. از خسته‌شدنش از نگه‌داری پدر در کما، از حادثه غیرمترقبه‌ای که یک ماه است آسودگی روزمره‌اش را به روزمرگی طاقت‌فرسا تبدیل کرده. پر درد، خسته، بی‌پناه.

قطع می‌کنم...

صدای شر شر باران از بیرون می‌آید. به حیاط می‌روم و می‌فهمم لوله طبقه بالا نشت کرده، در حد ترکیدن.

داخل خانه می‌شم...

دو تا از رتیل‌هایی که جدیدا در خانه‌ام لانه کردند را می‌بینم، می‌کشم و با انزجاری که تا نوک مویم حسش می‌کنم، به سطل می‌اندازم.

به روی تخت می‌خزم...

به مشکلات سر صبحم فکر می‌کنم. مشکلات ساختگی که در مغز مریضم جا دارند و با دو تا از این مشکلات واقعی، مضحک بودنشان را درک می‌کنم.