زمانی تاریخ تمام تولدهای در راه را به امید کسب اجازهی شرکت در آنها حفظ بودم، انتظار تک تکشان را میکشیدم و صدی نود موارد اجازه نداشتم بروم. الان که هیچ کس نیست مانعام بشود، صدی نود موارد به زور مهمانی میروم چه برسد به اینکه بخواهم انتظارش را هم بکشم.
نمیدانم استعداد ریشه زایی دول برای قلمه زدن چقدر است؛ قول می دم درست هورمون رسانی کنم، در شرایط محیطی خوب نگه شان دارم و از ابتلای دول-قلمه ها به امراض قارچی جلوگیری کنم.
کسی شر کرده: ابر شده ام انگار... باد که می خورد به تنم؛ بارانم می آید... [+] (لبخند و فکر) [+] از کدکنی نقل کرده: ماییم چون غباران، در چارْچار ِ باران ... و او پر شکوهْ کوهی بنشسته بر سکویش... (فکر) آق بهمن: محافظ ارشد میرحسین موسوی بازداشت شد. (لب های فشرده) باز لیلی نوشته: یادت باشد ... در وجود هریک از انسانها، یک گاندی ... یک چه گوارا ... و یک احمدی نژاد ... و یک عزیزالسطنه خفته است .... مراقب باش به کدامشان غذا می دهی. (فکر) آق بهمن: رضا خندان، نویسنده و فعال حقوق زنان آزاد شد. (کنجکاوی) [+]: خدایا چی میشد یه کم اکتیو تر آفریده میشدم؟ (فکر)
پست های یک در میان آق بهمن سیلی محکمی بر من خواب رفته است. ناچار از لاکم بیرون آمده، محتوی آن را می خوانم و باز با تمایل به در خود رفتن در این هوای لواطناک، با علاقه به خواندن پست های شرح حال می پردازم. اما می دانم که تقریبا همیشه
واقعیات تلخ و سیلی زننده، برای یادآوری خوشبخت بودن در خواب رفتگانی چون من، لازم است.
به شعور آدم توهین صریح می کنند [+] هسته ای نبود چی بود؟ آمده بودند تماشای رقص عربی؟
- چرا تولدم برام کیک نخریده بودی؟ - خیلی ببخشید عزیز دیر شد همه جا بسته بود. - حالا که برام کیک نخریدی باید بذاری دست بزنم به پستونات.
رابطه داشتن با "آدمهای در رابطه"، عین نماز خواندن در زمین غصبی است؛ نفس عمل خوب است اما از بیخ و بن ایراد دارد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
شاهدان ماجرا همه مبهوت و با چشمهای گشاده و دهانهای نیمه باز، روی صندلیشان کمی به جلو متمایل شده بودند تا در صورت لزوم یا به کمک بروند، یا بهتر ببینند و شاید هم با باز شدن درها فرار کنند. مسیر بین دو ایستگاه مترو با صدای جیغ دو دختر و فریادهای همراهانشان و چهرههای گیج و مبهوت شاهدان ماجرا به کندی گذشت.
قطار ایستاد. همه، به جز آنها، پیاده شدند.
قطار راه افتاد. تا حدی آرام شده اما هنوز کم و بیش داد میزدند. یکی از آنها رو به من چیزی گفت.
صدایش مرا به خود آورد. با دهانی بسته، چشمانی عادی، تکیه داده به پشت صندلی و کتابی باز بر روی پاهایم، ماجرا را دنبال میکردم. نه هیجان زده بودم، نه متعجب و نه منتظر حادثه. نمیدانم ارضای حس کنجکاوی مرا بند کرده بود یا آنقدر از این صحنهها دیده بودم که زحمت پیاده شدن را برای ماجرای روزمرهای مثل دعوای خانوادگی به خودم ندادم.
هر چه بود، سوغات زندگی در خاورمیانه بود؛ در مواردی بیش از حد متحمل و در مواردی بیش از حد کم تحمل.
نشانهی رضا نه! سکوت نشانه نشنیده گرفتن و بیتوجهی است.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
نزدیکترین دوستانی که بهترین لحظات را در کنارشان ساختهای، با دورشدنشان بدترین لحظات را برایت رقم میزنند و کاری جز نگاه کردن از تو بر نمیآید.
در همین بدترین لحظات که دور شدن عزیزت را به نظاره مینشینی و تمام توانت را به کار میبندی که مشکلات فلسفی هجوم آورده به مغزت را تاب بیاوری، تازهترین و شاید کماهمیتترین آدمهای زندگی خود را میبینی، بدون اینکه لحظهای از ذهنت بگذرد که این کماهمیتترین، شاید روزی همان بهترین لحظههایت باشد.
دنیای خبر یک جور دنیای گاسیپ است که با روحیهی 'به من چه' چندان سازگار نیست؛ این چی گفت، جواب بقیه و به عبارتی واکنشها چی بود، دلایل و اهداف و انگیزههای کارهای کرده و حرفهای رد و بدل شده چی بوده، احتمالات چی هست، از ناگفتههای پشت پرده چه خبر، عکسالعملها و تغییر موضع دادنهای در پی واکنشها چه خواهد بود و غیره.
فرقش در این است که به جای اینکه صغری خانم، همسایه دست راستی، را بذاری وسط و دنبالش حرف بزنی و از رفتار و گفت و گوهای رد و بدل شده بگویی، از هیلاری کلینتون و آنگلا مرکل نقل قول می کنی و به جای اکبر آقای سر کوچه، گوردون براون و اوباما و ا.ن. نُقل مجلس میشوند.
نکته اینجاست که دقیقا عین دنیای گاسیپ، یک حافظهی درست و حسابی هم لازم است که این کنش واکنشها و حرف و اشارههای رد و بدل شده و خط و نشون کشیدنها و بقیه حوادث را، با یک تاریخ حدودی، بشود در آن حفظ کرد.