۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

مشغول کتاب خواندن بودم که متوجه موزیک شدم. در سکوهای مترو هیچ وقت موزیک پخش نمی‌شود. اما به نظر روز قبل از کریسمس فرق دارد. سر ظهری، روی آن سکو که اغلب غلغله است، پرنده پر نمی‌زد. با این حال همه چیز در فضا خوش بود. شاید به این خاطر که کوپه‌های خالی قطار، یادآور جمع‌های خانوادگی‌ بودند. جمعی که برای ما ایرانی‌های در فرنگ، حداقل در ایام کریسمس معنا ندارد.

این هم یکی از مشخصه‌های مهاجرت است که وقتی عالم و آدم اینجا خوشحالند و در و دیوار آذین بسته است و همه کادو می‌گیرند، ما ذره‌ای احساس عید نداریم و وقتی ما احساس عید داریم و در حال و هوای خانواده و دوست و آشنا و کادو دادن، بوی روزمرگی در فضاست و ملت به دنبال زندگی هر روزه شان‌اند.

بنداز دور

چینی رابطه نشکن نیست. بعضی بی‌دقتی‌ها طوری خرد و خاکشیرش می‌کند که چینی‌بند حرفه‌ای هم که باشی، نهایتا بتوانی بندش بزنی برای دکور؛ جایی دور از دسترس که مبادا باد حاصل از رد شدنت، بار دیگر آن را از هم بپاشد.

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

اندر ستایش مهاجرت

یک جمله می‌خواهی بنویسی صد بار باید دست دست کنی که فارسی‌اش کار می‌کند یا انگلیسی‌اش... آخرش هم رضایت قلبی نداری و فکر می‌کنی فقط ملغمه‌ای از این دو می‌تواند حق مطلب را ادا کند. 

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

تا نباشد چیزکی ...

چیزها گفتن‌ مردم فقط در یک صورت آدم را می‌آزارد؛ وقتی که می‌دانی "چیزکیِ" حرفشان حقیقت دارد.  

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

ایکس را حل نکرده، ایگرگ یک لنگه پا می‌پرد وسط زندگی... با آن کنار نیامده، زد می‌آید، بقیه مجهولات هم برایش روی میز ضرب می‌گیرند و آن بندری برایم می‌رقصد...
آنقدر که نمی‌فهمم حل کردن مشکلات ایکس و ایگرگ و زد و غیره، زندگی است یا فواصل بین آنها زندگی. 

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

من، تن من، خاطرات من،‌ رد پای من

جا مانده‌ام
‌در ماشین دوستی که با او در کوچه پس کوچه‌های شهرم شب گردی می‌کردم
در خانه پدربزرگی که صفحه تلویزیونش با درهای چوبی بسته می‌شد
در آفتاب حیاط خلوت خانه‌مان که دورتادورش گدان‌های شمعدانی بود
در ترس‌های کابوس‌های شبانه‌ام؛ پرت شدن از بالکن خانه، سنگینی آوار زلزله، هول تصادف جاده‌ای
جا مانده‌ من
در آبمیوه هورت کشیدن‌های دوست عزیزی که شال سرش رنگی بود و رژ لبش رنگی بود و لاک ناخنش رنگی
در هن و هن‌هایم در سربالایی نفس‌گیر کوچه‌مان در گرمای تابستان و سرمای زمستان
در صدای بادی که از خلوتگاه کوه در گوشم کمانه می‌کرد و تا چند روز در آن جا خوش می‌کرد
در میز ناهارخوری خانه‌ی کودکی، که شش نفر دور آن می‌نشستند که بعدها شد سه نفر و حالا در خیالاتم دو نفر دور آنند... و آرزویی خالصانه که همیشه بمانند ...
جا خواهد ماند من
در باریکی خیابان‌های اینجا... بدو بدوها برای فرار از سوز هوا... و ابرهایی که آسمان را رها نمی‌کنند
در تنهایی خانه‌ی نقلی‌ام که گرمای تنها اتاقش پوست می‌سوزاند و سرمای راهرویش برق از سر می‌پراند
در موسیقی جاز کافه‌یی که عکس‌های در و دیوارش تمامی ندارد و پیدا کردن تصاویر جدید در آن چشمانم را سر ذوق می‌آورد
در آرامش بی‌دغدغه‌ و بی‌دلهره غربت

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

دست‌گرمی

شبی نیست که لعن و نفرینم حواله گوگل نشود که با بستن قابلیت‌های اجتماعی ریدر، علاوه بر جا ماندن از پست‌ وبلاگ‌هایی که نمی‌شناختم و عقب ماندن از خبرهای مهم، دستم هم دیگر به نوشتن نمی‌رود.
باید دوباره عادت کرد... و سخت است عادت کردن به نبود چیزی که لذت داشتنش را چشیدی...