دفعه قبلی که اینطوری شده بودم ۱۸ سالم بود. تهران برف میآمد. بیقرار از برف و تنهایی بودم و بیحوصله از آدمهای اطراف. هیچ آشنایی نمیخواستم. حرفهایم را با نزدیکانی که میتوانستند باهام همراه بشوند در ذهنم مرور میکردم و دانه دانه از لیست خطشان میزدم.
یاد پسری افتادم که مدتی بود باهاش چت میکردم و به نظرم آدم باحالی بود. با خودم گفتم آنلاین میشم و اگر بود، بهش میگم بریم بیرون. رفتم آنلاین و بود. بهش گفتم سر ضرب قبول کرد و با هم رفتیم پارک ملت راه رفتیم. حتی عکسش را هم قبل از اون ندیده بودم.
اون روز یکی از خاطرهانگیزترین روزهای زندگیم شد.
الان حال همون روز را دارم. بیشتر از بیست بار فاصله شش هفت متری تختم با آشپزخانه را طی کردم و کلافهام. دو دقیقه یک بار تلفنم را برمیدارم و میذارم سر جایش. هیچ کس را نمیخوام. دلم آدم جدید میخواد. کسی که از خودم دورم کند. باهاش در سکوت سنگین وا نمانم و با حدس زدن واکنشهای احتمالیش، خفه خون نگیرم. کسی که هیچی ازش ندانم. بدون هیچ تخمینی از روند حرفها، برم ببینمش. آدمی که حرف داشته باشد. حرف شنیدنی... معاشرتی غیرمترقبه که به یک خاطره تبدیل شود.
یاد پسری افتادم که مدتی بود باهاش چت میکردم و به نظرم آدم باحالی بود. با خودم گفتم آنلاین میشم و اگر بود، بهش میگم بریم بیرون. رفتم آنلاین و بود. بهش گفتم سر ضرب قبول کرد و با هم رفتیم پارک ملت راه رفتیم. حتی عکسش را هم قبل از اون ندیده بودم.
اون روز یکی از خاطرهانگیزترین روزهای زندگیم شد.
الان حال همون روز را دارم. بیشتر از بیست بار فاصله شش هفت متری تختم با آشپزخانه را طی کردم و کلافهام. دو دقیقه یک بار تلفنم را برمیدارم و میذارم سر جایش. هیچ کس را نمیخوام. دلم آدم جدید میخواد. کسی که از خودم دورم کند. باهاش در سکوت سنگین وا نمانم و با حدس زدن واکنشهای احتمالیش، خفه خون نگیرم. کسی که هیچی ازش ندانم. بدون هیچ تخمینی از روند حرفها، برم ببینمش. آدمی که حرف داشته باشد. حرف شنیدنی... معاشرتی غیرمترقبه که به یک خاطره تبدیل شود.