۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

تو زندگی لحظاتی وجود دارن که قلبت اونقدر از درد فشرده می شه که مثل یه کاغذ بزرگ سفت با سر و صدا مچاله و له می شه. صدای له شدنش تمام ماهیچه های بدنت، از جمله ماهیچه های صورت و لپت رو منقبض می کنه. دو ور لبت از انقباض ماهیچه های صورتت کش می یان و لبخند عجیبی رو روی لبت می شونن. همون موقع است که چیزی تویت می شکنه و تمام درونت عین یه ساختمان نیمه خراب کج، می ریزه پایین. یه توهمی بهت می گه اگر صاف بشینی از ریزش باقی مانده ی ویرانه ی درونت جلوگیری می کنی. پس پشتی راست می کنی و سری بالا می گیری تا توازن برقرار کرده باشی و شاید نفس راحتی فرو ببری. آنقدر گریه داری که سیل هم بباری تمام نمی شه. چشمات از تو تار می شن ولی چیزی بیرون نمی یاد. زور می زنی، فقط ماهیچه های چشمات شل می شن و به یه جا خیره می شی و به جای اشک، حس بی حسی ازشون بیرون می ریزه
و الان تو یک انسان قوی و سخت هستی!!!
بستگی مستقیم به کانتکست داره. اگر پسرت بره داف بازی، می گی قربونت برم برووو نوش جونت. اگر شوهرت بره، کاتا می ری تو صورتش!

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

با حسرت گفت:
وقتی برگشتم، رفتم مسواک بزنم که دیدم مسواک هامون سه تا شده! یکی اضافه شده بود...

دیدن چشمان خندان و با آرامش غریبه ای که در یه روز استرس زا توی مترو رو به رویم نشسته، از دیدن هر طبیعتی برام آرامش بخش تر است.
شکستگی قلبی دردی است بسیار متداول که ابتلای یکباره ی آن مخصوصا با درجه ی بالا، به احتمال قریب به یقین به شکستگی فردی منجر می شود. جهت پیشگیری پیشنهاد می شود که به صورت آنی، خط زدگی ذهنی را آغاز کرده، با نفسی عمیق سیاهی ناشی از خط زدگی را از مغزتان بزدایید.
(اگر هم وسواس دارید که خب... کونتون پاره است.)

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

دیدی چه وحشتی آنی بدنت رو بر می داره وقتی که می فهمی آدمی که تو تو زندگی اش مهمی، خاطراتش رو به صورت مکتوب حفظ می کنه؟! صدایی صاف می کنی و تکونی می خوری و یکباره عین وقت هایی رفتار می کنی که مثلا پدر مادر دوستی کنارت حضور دارن.

عزیز جان، تعریف ثابت است. نمی شه که تعریف رو عوض کنی تا تو رو شامل شه!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه


خانم فروی قصه مان، دیوار دورش چوبی بود ...قلبش اما طلایی بود
هر کسی رو راه نمی داد...قلبش رو هیچ وا نمی داد
چند وقت یه بار یه آدم ... ساده و کم تا، بی غم.... پشت دیوار در می زد.... داد می زد، هوار می زد
هی تو فرو سر می کشید... چیزی ندیده، پر می کشید... می خورد به در، درد می کشید... یواش یواش، جول و پلاس ور می کشید...
می رفت تو شهر تا شاید... بیابه بی درد سر... یه آدمی که شاید... باشه قابش نازک تر... کوتاه تر ...یا نرم تر...

یه سری دیگه...نه خب، بودن سمج تر
اونقدر اون پشت در می زدن، پر می زدن، به در و دیوار می زدن... تا که خانوم فرگیس... حواس پرت و مخش گیج... یه باره هوشیار می شد...
گوش تیز می کرد تا شاید... باشه کمک برایش...
می رفت یواش سر می زد... از لا ترک دید می زد...
می دید اگر اون آدم... دستاش تمیز، خودش برف... چشماش خوب و دلش گرم...
دلش به رحم می یومد...
یواشکی با فشار، اون آدم رو جا می داد... توی دیوار راه می داد
هی ناز و نوزش می کرد... هی از غمش کم می کرد

چند وقت گذشت تا دیدش ... توش پر از آدمای... غمین و تنها، بی سایه...راه به جایی ندارن... تنها فرگیس رو دارن

فرگیس قلب طلایی ... نه جا داشت و نه راهی...
گفت به درک! چشمم کور... اون موقع که راه دادم... به این همه جا دادم ... باید که فکر می کردم! چاره درست می کردم...
چی کار کنم که این ها... پناه آوردن این جا...
تنها، فرگیس رو دارن... راه به جایی ندارن...
خدا رو خوش نمی یاد...اگر که دیوار رو من... بیارمش جلوتر... تنگ ترو تنگ تر کنم... یا کسی رو رد کنم!

خلاصه، بی دردسر... فرگیس، بی چون و چر... قبول سرنوشت کرد... جاشو تو دیوار شر کرد
جا تنگ بود و سرش گرم... حالش نزار، دلش نرم...

تا اینکه باز یه روزی... یه روز سرد، پرسوزی... یکی رو دید اون بیرون ... ساکت و بی گفتگو... نه سرکشی، نه شیون... نه پرکشی، نه دیدن... صامت و بی شاخ و شون... نشسته زیر ایون...

خانم فرو دلش رفت.
یه کم نشست نگاش کرد.... دست و پاشو دراز کرد...
دستاش رفتن تو دیوار...
پاهاش خوردن به اون یکی...
آه و واهی راه انداخت... نگاه تندی انداخت...
خانوم فرو تند و سریع... دست و پاها رو جمع کرد... نشست فکر چاره کرد...

چشماشو بست و بی خیال ... ندید گرفت دیدن یار

چند روز گذشت دوباره... سرک کشید بیچاره...
دید که آره، اون بیرون... تنها و زیر ایون... نشسته اونجا همون... آدم تنهای اون

خانوم فرو یواشکی... بدون فکر چارکی... بدون تق تق اون... رفتش کنار کلون... درو براش وا گذاشت... رفت اونو تنها گذاشت

آدم زیر ایون... یواش یواش و ترسون... قدم گذاشت تو میدون...
اومد تو و درو بست... چندی رو تنها نشست...
...یواش یواش بزرگ شد... هی گنده و گنده تر

-گفتش بهش جا ندارم... چی کار کنم، نا ندارم...
-هیچی نگفت، نگاه کرد... ادامه داد، رها کرد...

بزرگ می شد اون هر روز... کم تر می شد جا هر روز... خلاءها رو پر می کرد... بقیه رو له می کرد...
تا اینکه روزی آخر... راحت و بی دردسر... دیواره ها رو خم کرد... چند تا ترک ایجاد کرد...
خانوم فروی نگران... هاج و واج، مات و حیرون... تنها نشست نظاره... شاید بیابه چاره...

آدم اون بزرگ شد... اون قدر که فرگیس له شد
بازم گذشت تا این بار... چند نفر از لا شکاف... پرتاب شدن تو حیاط

فرگیس خانوم دل نگرون... گفت ای عزیز، نامهربون! نکن با ما اینجوری. ببین چقدر له شدم... دلت به رحم نمی یاد؟ بازم از من جا می خوای؟
آدمه فقط نگاش کرد... هیچی نگفت، رهاش کرد...

بزرگ شد و بزرگ تر...
تا اینکه دونه دونه... انداخت بیرون شبونه... هر کی که اونجا بی غم ... جا شده بود لای هم....

فرگیس ما...له شده، داغون شده بود... فرهاش همه صاف شده بود... له شده بود...

یواش یواش اون آدم... دست و پاهاشو جمع کرد...
جا برا فرگیس وا کرد

کلی به فرگیس جا داد... خودش یه گوشه وایستاد...
نه نازش کرد، نه کاری.... با چشمون خماری... دل پاک و بی عاری... ساکت و بی دردسر...زل زده بود به فرگیس... لبخند می زد بی حدیث...
لبخندی بی انتها... گشاده و بی حیا!!!

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

خسته بودم و جام گرم و راحت بود. هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. نه از مکان جدید معذب بودم و نه از حضور او. استرس رفتن رو کنار گذاشته و دراز کشیده بودم. همه چی خوب بود. موزیک رو دوست داشتم. چشمام رو هم گذاشته بودم. او هم با کامپیوترش ور می رفت. با آرامش خاطر و فکری خالی از هر دغدغه و هر بند و هر تعریفی، داشتم به عهدی که با خودم بسته بودم عمل می کردم؛ تحلیل نمی کنی ... قضاوت نمی کنی ... و در زمان زندگی می کنی... آره ... درستش همینه... معلق باش... بودم! معلق در خواب و مستی بی خیالی...

کمتر از پنج دقیقه گذشت.

چشمام یکباره باز شد. هیچ اتفاقی نیافتاده. خواب هم ندیدم. اتاق خالیه. هنوز صدای موزیک تو اتاق ولو است. مثل سگ ترسیدم. نفس نفس می زنم ولی چرا؟ باید خودم رو آروم کنم. ترسیدی دختر؟ از چی آخه؟ چیزی شده؟ خوب به خودم گوش دادم. سکوت درونم با یه صدای گوش خراش پر شده که بدتر می ترسونتم.

خب، این روش جواب نداد! باید یه کاری کنم. انگار همین الان از زیر آب اومدم بالا. نفسم به سختی بالا می آد. آرامشم رفته. قلبم به شدت می زنه... چه مرگت شده آخه؟صدای درونم بلند تر می شه. یاد ضربان قلبم افتادم. داره تکانم می ده؟ ترسم بیشتر می شه. دارم تکان می خورم؟! نه توهمه! خودت که چیزی نمی بینی. آره اگر تکان می خوردم می دیدم. پس اونم اگه بیاد نمی بینه، چون تکانی در کار نیست که ببینه. خیالم کمی آرام شد اما دلم نه....صدای قلبم تو مغزم پیچیده. طنینش تنم رو تو خودش می کوبه. نه نمی کوبه... له می کنه! همه چی توم تکان می خوره. هنوز اتاق خالیه....

کمی نیم خیز شدم. مثل اینکه باید همه شون رو با هم پذیرا شم. لعنت به من و همه شون. لامذهبا آخه لااقل یکی یکی بیاین... سعی می کنم دقیق تر شم. آره درسته.... همه با همن؛ زمان، مکان، قضاوت ها، تحلیل ها، درست و غلط ها، تعریف ها، بندها، ترس ها...

دلم از درد فشرده شد. صدایی درونم فریاد می زنه که این بازی بشکن بشکن، راه به جایی نمی بره.... گریه ام گرفته. بغض دارم. از خیلی چیزا... تنها چیزی که عمیقا ازش خوشحالم اینه که چیزی شبیه اسپیکر روی بدن تعبیه نشده که احساسات آدم ازش پخش شه ...
'I am damned if I do, and damned if I don't'

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

اعصابش خراب بود و فکرش مشوش. جسم سنگینش رو روی مبل انداخت و دفتری جلوش باز کرد و شروع کرد به طراحی برای تمدد اعصاب. تکه ای کاغذ از کنار دفتر کند و به دهان گذاشت. نگاه متعجب و خیره ی من و کنار دستی ام براش سنگین افتاد. نگاه تندی به ما انداخت و با لحنی عامرانه که تنی از خشونت درش بود گفت:
چیه؟ کاغذ است! کاغذ، چوب است. چوب هم درخت است. درخت هم میوه می ده. اینم عین همان است!
به آرامی سر پایین انداخت و با همان استیل به ظاهر آرام و در حالی که هنوز خون خونش رو می خورد،‌ تکه کاغذ رو زیر دندان هاش فشرد و شروع کرد به قلم زدن

قلبم عمیقا درد می گیره وقتی که از سر خریت با دوستی به اصطلاح "درداشنا" درد دل می کنم و از لحظه ای که شروع می کنم به صحبت، اون آدم به جای دیدن مشکل و در صورت لزوم ارائه راه حل،‌ انگشت اتهام به سمتم نشانه می ره و با لحن مزخرف عاقل اندر سفیهی که به میزان زیادی آغشته به مچ گیری است، همواره مجبورم می کنه به سوالات احمقانه ی بازجویانه اش جواب بدم.
و من در حالی که خودم رو از چاله در اومده و تو چاه افتاده می بینم، همش این فکر تو سرم چرخ می زنه که آیا خودم حلش می کردم، یا حداقل تو خودم نگهش می داشتم و یبوست می گرفتم بهتر بود، یا تحمل اسهال شفاهی آغشته به قضاوت نابخردانه!

تا کی تجربه؟ دردی اگر باشه درد بی-هم-کلامی است... ساکت، ببینش

خساست در انتقال دانسته ها یکی از صفاتی است که من رو می تونه کاملا از یه آدم هر چند دوست داشتنی، به حد مرگ زده کنه.
والسلام

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

یه سری حس ها مثل بادکنک تو دست ان. بادکنکه در یک آن و خیلی غیر مترقبه، می ترکه و دیگه نیست. هی می پری بالا و پایین، هی دور و برو نگاه می کنی، هی دستهاتو به هم می زنی، نیست! فقط جای حجم خالی بادکنکه تو دستت هست و تو مخت هم شاید یاد بادکنکه... ولی خودش رفته دیگه! یواش یواش مجبوری اشکهات رو پاک کنی و فراموش کنی و دست هاتو چند بار، هرچند آروم، به جای خالی حجمی که هنوز اندازه و قواره اش دستت است، فشار بدی و با نبودش مواجه شی.
- اگر من ساکت می شم از تو نیست. یه چیزی درونم تیر می کشه
- می فهمم. ولی از سکوتت می ترسم مجبورم سیخت کنم صدات در آد

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

مثل اینکه حس عجیبی منتقل می کنم. حسی که هر از چندی مثل الان بد می ره رو اعصابم. دلیلش رو هم نمی فهمم. نمی دونم چرا صمیمی شدنم با جنس مخالف همیشه با حس همدلی همراه است. منو به عنوان دختر نمی بینن یعنی می بینن برای ۳ دقیقه ی اول بعد حتی اگر بار اول باشه که با اون آدم معاشرت می کنم، تبدیل می شم به دوست چندین ساله. از روابطشون با دخترها می گن، از مشکلاتشون، عدم تفاهم ها،‌ دو در کردن ها،‌ عدم تطابق عرضه و تقاضا و از من نظر و راه حل می خوان... یا اینکه به طرز بی دلیلی رو شوخی جدی، بحث دوستای من باز می شه. نمی دونم چرا خودم قابلیت اینو ندارم که کسی در موردم فکر کنه. یکی دو تا تیک هم اون وسط خیلی زحمت بکشن می زنن که تو همون حالت دختر خالگی زیر سیبیلی رد می شه و اطمینان حاصل می شه که باید همون دوست هامو پیگیری کنن.
عجیب است برام.
ایجاد حس اعتماد هم بد دردی است.

دیدی یه آدم هایی اونقدر خوبن که عرق شرم بهت می شینه و در یک آن کاملاااا متوجه گربه صفتی خودت می شی؟‌ الان در اون حالتم... چرا اینقدر خوب آخه...؟

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

یه تخت تو اتاقم است که روش غذا می خورم، می خوابم، کتاب می خوانم، هم خوابگی می کنم، کامپیوتر کار می کنم، با دوستام معاشرت می کنم، فکر می کنم، با تلفن حرف می زنم و و و...
همین الان روش هم چیپس هست، هم لیوان چای، هم کتاب، هم کامپیوتر، هم مداد، هم موبایل، هم دفتر، هم هدفون، هم من‬!
‫تخت جای کدوم است واقعا...
همین دیگه دیدی گفتم ذهنت کلیشه است!

نمی فهمم که من چرا با هر کی یه جورم... با یکی شاد، با یکی دپ،‌ با یکی پر انرژی، با یکی جدی، با یکی مشنگ، با یکی رو راست، با یکی تعارفی، با یکی از ته دل می خندم، با یکی خنده خانومانه می کنم، با یکی از همه چی می گم و با یکی فقط تو یه کتگوری حرف دارم. نمی دونم کدوم منم.. فکر می کنم اصولا هر آدمی با یه سری خصیصه تعریف می شه. مثلا یا تعارفی هستی یا نیستی. یا خانومی یا نیستی. نمی شه همه اش باشی نه؟!‌ البته حالا که شده... ولی مسئله اینه که همه اینا منم یا یه بخشی اش منم؟ من اینام یا اینا من؟ کدومش واقعا من است؟ من چیه اصلا؟ دوباره رفتیم سر من کیم و اینجا کجاست و این بچه چی شده.... بی خیال

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

مدتی است که می خواستم نوشتن رو شروع کنم، ولی انگار یه اجباری وجود داشت که پست اولم در مورد خودم باشه و بگم که من کیم و اینجا کجاست و نهایتا این بچه داستانش چیه ...

سعی می کنم خلاصه بگم، چرا که داستان فرگیس هم کمابیش همون داستان همیشگی است و تکرار مکررات...

در مورد اینکه من کی ام:
بنده، فرگیس، مشهور به موج سینوسی از نظر موود و میزان انرژی

اینجا کجاست؟
اینجا قرار است جایی باشه که بنده توش دیوارم رو می شکنم، قرار است یاد بگیرم که خودم و توهماتم رو فارغ از این که کسی خوشش بیاد یا بدش، بیرون بریزم و خلاصه اینکه لخت شم…
دلم می خواد لخت شم اینجا... از لخت بودنم نترسم، خودم رو نپوشانم و نهایتا بتونم خودم رو با همه کج و کولگی ها،‌ نقص ها و پستی بلندی هام تماشا کنم. می خوام ببینمشون، همه شون رو.

این بچه رو کی ...؟
اینم خب به هر حال سوال خوبیه که فعلا جوابش هست: خودش! مگر اینکه در آینده خلافش ثابت شه.