۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

از مشکلات فرهنگی ما

گفت: به چی فکر می کنی؟
گفتم.
گفت: فکرش را نکن درست می شه.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

اون قوزک لامصبُ بریزین بیرون دِِِِِِِ...

شما چرا؟ شما که خودت فوت فتیشی؟!‌ چرا باید جورابت را تا زانو بالا بکشی؟ هیچ فکر کردی؟!
لذت بردن از دیدن لنگ و پاچه جنسیت بردار نیست.
پاچه اون شلوار را یک کم بده بالا، یک کفش قرتان هم بپوش، جوراب هم لازم نیست؛ اون قوزک پا را بریزی بیرون هیچ طوری نمی‌شود...

من ریش گرو می‌گذارم، شما پشم را بیرون بریز

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

نفرستی‌ها... تمام شد، دیگه کار نمی‌کنه!

دیگر فکر کنم به جایی رسیدیم که معجزه و روش‌های سنتی برای ایمان آوردن آدم‌ها هم کار نمی‌‌کند.

خود من اگر همین فردا یک کسی جلوی رویم عصایش را اژدها کند یا ماه را دو نیم کند و یا نوزاد را در قنداق به حرف بیارد، مطمئن خواهم بود که یا تردستی است و یا حاصل تکنولوژی جدیدی که من ازش بی‌خبرم.

خلاصه که گذشت اون دوران ...

عکس خود

وقتی رفتارهای منطقی‌ات، واکنش‌های غیرمنطقی را به دنبال دارد و رفتارهای غیرمنطقی‌ات، واکنش‌های منطقی را منجر می‌شود شاید زمان آن باشد که تعریف خود را از منطق تغییر دهی.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

در دنیای واقعی اتفاق افتاد

برادره و دوستانش در جاده هراز تصادف کردند به جای اینکه بیافتند تو دره، گیر کردند زیر چرخ های تریلی و زنده ماندند.
مادره زنگ زده به خواهره خبر بده، با آب و تاب گفته: "نه.. نه.. طوریشون نشده، خدا رو شکر فقط رفتن زیر تریلی!"
بعد شکایت می‌کند که چرا خواهره پای تلفن غش کرد! خب خانم جان کامل حرف بزن آخه ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

پیروزی با کدام خواهد بود

غمی را که بر دلم نشسته و باران دوست داشتنی انگلستان دو چندانش می‌کند، تنها چند گروه از افرادی که در ایران نیستند درک می‌کنند:
- آنها که مشمول خدمت سربازی‌اند
- آنها که فعال سیاسی‌اند
- آنها که پناهنده اند
- و آنها که در رسانه‌‌ها کار می‌کنند

هر بار می‌شنوم که "احتمالات را بررسی کن" و هر بار با وجود آنکه ترسنا‌ک‌ترین شرایط را برای خودم تصور می‌کنم و از ترس بر خودم می‌پیچم و سعی می‌کنم خود را برای رویارویی با آنها آماده کنم، باز هم ذره‌ای احساس نمی‌کنم که در آینده، تصوراتم بخشی از واقعیات زندگی‌ام شود.

اما مگر کسانی که زندانی شدند احتمال می‌دادند از ساختمان‌های سنگی سر درآورند؟ مگر کسانی که کشته شدند فکر می‌کردند که چند ساعت بعد به جای منزل در کفن باشند؟ مگر آنها که مجبور به اعتراف شدند احتمالش را می‌دادند؟ مگر کسانی که جاسوس نام گرفتند از پیش می‌دانستند؟

اینگونه است که آسمان ابری و آرامش بخش بریتانیا که همیشه در آغوش کشیدنش اولین لحظات فرود هواپیما را برایم دل انگیزترین لحظه‌ی پرواز می‌کند، الان برایم سقفی است که عبور از آن ناممکن است و دیوانگی می‌طلبد. دیوانگی که همیشه ادعا می‌کردم تمام و کمال در خود دارم!

دردم از این است که در آخرین سفرم به ایران حتی یک ذره هم احتمال نمی‌دادم که زمانی دلم اینقدر از بازگشت به جایی که به هر دلیلی عاشقش هستم، بلرزد.

پژواکِ صدایِ دیوانگی‌ام هر لحظه در وجودم یادآوری می‌کند که اگر نروم برای همیشه باید با این ترسِ ذهنی زندگی کنم.

از طرفی عقلم هم هر بار فریاد می‌زند "با ترس بساز..."

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

و باز هم غرهای فرهنگی

یکی از دوستان عکسی تگ کرده بود از روزهای پایانی فعالیت بیژن نامدار زنگنه به عنوان وزیر نفت.

اولین چیزی که توجه‌ام رو جلب کرد این بود که در این عکس آقای "وزیر" در حال نوشتن اوتوگراف بر روی اسکناس ۱۰۰۰ تومانی است.

آخر وقتی وزیر دولت برای وجه رایج مملکت ارزش قائل نباشد، می‌توان از مردم انتظار داشت که به حفظ و نگهداری اسکناس هر چند بی‌ارزش کشور بها بدهند؟!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

"ما بی چرا مردگانیم"

اِن سال بود که هیچ کدام از ترانه‌های محمد نوری، حتی جان مریم را، هیچ یک از اطرافیانم گوش نمی‌دادند. حتی زمانی که در بیمارستان بستری شد هم خبری از آنها نبود. خدایش بیامرزد که رفت و همین طور فیس بوک با حرف‌های صد من یک غاز وای حالا ما چه کنیم با این غم، جانم رفت مریمم رفت، غم دنیایم را افزودی، جان مریم چشمهایت را باز کن و غیره پر شده و زیر هر کدام ۱۰ تا لایک خورده!

لجم می‌گیرد از این همه مرده پرستی‌مان. نمی‌دانم چرا به جای انتقال حرف‌هایی که حتی دقیقه ای را هم به فکر کردن بر روی آنها سپری نکرده‌ایم که لااقل کمتر کلیشه‌ای باشند و از دل برآمده باشند تا نتیجتا به دلِ مخاطبِ کندذهنی چون من هم بنشینند، نمی‌رویم کاری کنیم تا زمانی که چشم‌های ما از هم باز نشد حداقل کسری از عده‌ی کثیری که الان برای نوری عزادارند، برای ما عزادار شوند.

یک جمله‌ی از دل برآمده در این رابطه روی فیس بوک ندیدم، حتی یکی!