غمی را که بر دلم نشسته و باران دوست داشتنی انگلستان دو چندانش میکند، تنها چند گروه از افرادی که در ایران نیستند درک میکنند:- آنها که مشمول خدمت سربازیاند
- آنها که فعال سیاسیاند
- آنها که پناهنده اند
- و آنها که در رسانهها کار میکنند
هر بار میشنوم که "احتمالات را بررسی کن" و هر بار با وجود آنکه ترسناکترین شرایط را برای خودم تصور میکنم و از ترس بر خودم میپیچم و سعی میکنم خود را برای رویارویی با آنها آماده کنم، باز هم ذرهای احساس نمیکنم که در آینده، تصوراتم بخشی از واقعیات زندگیام شود.
اما مگر کسانی که زندانی شدند احتمال میدادند از ساختمانهای سنگی سر درآورند؟ مگر کسانی که کشته شدند فکر میکردند که چند ساعت بعد به جای منزل در کفن باشند؟ مگر آنها که مجبور به اعتراف شدند احتمالش را میدادند؟ مگر کسانی که جاسوس نام گرفتند از پیش میدانستند؟
اینگونه است که آسمان ابری و آرامش بخش بریتانیا که همیشه در آغوش کشیدنش اولین لحظات فرود هواپیما را برایم دل انگیزترین لحظهی پرواز میکند، الان برایم سقفی است که عبور از آن ناممکن است و دیوانگی میطلبد. دیوانگی که همیشه ادعا میکردم تمام و کمال در خود دارم!
دردم از این است که در آخرین سفرم به ایران حتی یک ذره هم احتمال نمیدادم که زمانی دلم اینقدر از بازگشت به جایی که به هر دلیلی عاشقش هستم، بلرزد.
پژواکِ صدایِ دیوانگیام هر لحظه در وجودم یادآوری میکند که اگر نروم برای همیشه باید با این ترسِ ذهنی زندگی کنم.
از طرفی عقلم هم هر بار فریاد میزند "با ترس بساز..."