۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه
۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه
دلم میخواست من هم بودم. حسرت خوندن خطوط چهرهشان در عصبانیتها، ترسها، دلهرهها، دردها، خشمها، بیقراریها، دودلیها و خوشحالیها بر دلم مونده. دلم میخواست میتونستم این آدمها رو از نزدیک ببینم و ارزیابی خودم رو داشته باشم. دلم میخواست به جای اینکه این صداها از توی تکنولوژیهای قرن ۲۱ام به گوشم برسد، زنده از محیط به گوشم میخورد. شکی ندارم که حس متفاوتی بهشون میداشتم.
۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه
آقای شل سیلور استاین وقتی این کتاب قطعهی گم شده رو می نوشت یه چیزی رو فراموش کرده بود. اونم اینکه قطعهی گمشده مقطعی است. بر اثر نداشتن رژیم غذایی مناسب به راحتی و به مرور زمان چاق میشی و یواش یواش لیز میخوری میافتی بیرون. لاغر هم بشی همینه. دیگه نگهت نمیداره. تقصیر نداره؛ خودت ول میشی بیرون. بعد میزنی تو سرت که دیگه جا نمیشم؟ قطعهی گم شده نبودی یا فقط چاق/لاغر شدی؟!
۱۳۸۸ دی ۱, سهشنبه
۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه
جزء-معانی متصل به لغات در موارد نه چندان معدود، در کانتکست، نه تنها مفهوم کلمه رو روشن نمیکند بلکه اون رو می پوشاند. مثلا اینکه 'جدید' بالذات مثبت است و 'غیر نو' بودن منفی، بعضی اوقات مانند جملهی پست قبلی محدودیت رسانایی مفهوم ایجاد میکند که البته جزو زیباییهای زبان محسوب میشود و از یکی سخنور میسازد و از یکی فرگیس.
پریود روانیام آروم و خزنده آمده تا باز دوباره به همه جای تنم بپیچد و من رو توی خودش فشرده کند. کرختم می کند. از ترس چیزی که همه تنم رو گرفته لمس میشم. هر چی پیشتر میره، تمایلم به درد کشیدن خودم بیشتر میشه. میبینم که دلم می خواد اونقدر داد بزنم تا بمیرم؛ نامهربونی خودم با خودم. هنوز خیلی لذتبخش نشده ولی فاصلهی زیادی هم با مازوخیستی باقی نذاشته. کاش زودتر بره.
۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه
هی نگاهش میکنی. هی بهش فکر میکنی. هی در موردش حرف میزنی. هی غر میزنی. هی با خودت کلنجار میری. هی بکنم نکنم میکنی. هی دست دست میکنی. هی تبعاتش رو لیست میکنی.
همه چیز رو در موردش فهمیدی الا یه چیز. این که همهی اینها بخشی از زندگیات شده. بخشی که عین کارهای روزمره دیگه است. در مورد مسواک زدن و توالت رفتن نطق نمیکنی، انجامشون میدی.
کاش زندگی قصه بود و شاه پریانی داشت که با شنیدن درد دلهات چارهای به حال زارت کنه. اما نداره! و بدتر این که متاسفانه قصهی غصههای تکراری، زود حوصله سر به بر می شه. کاش فکر چاره کنی...
۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
اعتماد به آموزگار در سیستم آموزشی بعضا اونقدر بالاست که مطرح کردن فرضیه ای مخالف با اطلاعات داده شده گناه مسلم محسوب می شه. حتی اگر با توجه به همه اطلاعات داده شده، فرض غلط شمرده ی شما درست باشه و تئوری آموزگار غلط. کی دست از این خدا ساختن ها و مطلق فرض کردن ها دست بر می داریم نمی دونم.
(البته فکر می کنم این موضوع تا حد زیادی مختص ما شرقی هاست.)
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
دنیای هنر هم دنیای عجیبیه. هر از چندی ادعاهای دزدی و کپی کاری و الهام گیری و تقلید شنیده می شه و برای اثبات مدعا جز شباهت ماهیت دو اثر در فاکتور زمان، دلیل دیگری ارائه نمی شه! نمی گم در عالم واقع اتفاق نمی افته، حرفم اینه که مغزهایمان آنقدرها هم نامتشابه عمل نمی کنند که احتمال ایده ی یکسان رو به کلی منتفی کنه.
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
نگاه غبطه آمیز و رفتارشان، خاطره ی عکس العمل خودم رو برام تداعی کرد. روزی که اولین دوست خارجی ام در ایران میان کلی حرف روزمره، از شام شب قبلش در جام جم گفت. آن موقع هنوز جام جم فوود کورت بود و به این وضعیت اسفناک کنونی دچار نشده بود. برای منی که جام جم به معنای معاشرت با دوستهای ممنوعه بود، جای تعجب داشت که یک نفر به تنهایی برای شام خوردن به آنجا برود.
یادم است از کنار آمدن دوست دمیان گونه ام با خودش و تنهایی اش، خوشم آمد. استقلال، رده ی سنی و نوع زندگی اش را تحسین می کردم.
درست گفتند "مواظب آرزو کردنمان باشیم". بدست آمد. پشیمان نیستم. راضی و خوشحالم اما متعجب از این گردش نسل به نسل لوپ آدم ها. لوپ حسرت ها و خواسته ها و انتظارها و آرزوها و عدم رضایت ها.
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
بعضی ترجیح می دن در لحظات لذت بخش، ناآگاهانه لذت ببرن و بعد از تمام شدن آن با خاطره اش دلخوش شن. بعضی دیگه با علم به اینکه آگاه بودن از سرخوشی کم کرده و منجر به درک زمان می شه که به نوبه ی خود دال بر پایان لذت است، باز حال-آگاهی رو ترجیح می دن.
ممکن است گروه اول آگاهانه برای لذت بردن بیشتر، ناآگاه می شن و گروه دوم ناآگاهانه، حال-آگاه و بعضا لذت را هم به خود حرام می کنن. شاید همین دلیل عدم ارجحیت یک گروه بر دیگری باشه.
یک تست پیش پا افتاده:
ساعت ۸ صبح باید از در بیرون بروی و نیم ساعت وقت می خواهی برای حاضر شدن.
الف) ساعت را برای ۷:۳۰ کوک می کنی
ب) ساعت را برای ۶ صبح کوک می کنی که تا ۷:۳۰ در رختخواب دراز بکشی و این پهو اون پهلو بشوی
۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه
یکی از مشخصه های فرنگ آمدن و زندگی ساختن، اینه که وسایلت محدود می شن به چیزایی که تک تکشون یاد آور یه دوست یا یه خاطره است. چیزایی نداری که از وقتی چشمت رو باز کردی داشتی و اغلب حتی دوستشون هم نداری. هر چی هست یا دوستدارانت گرفتن یا خودت گرفتی اونم با هزار تا داستان. و وقتی تنها و تو سکوت نگاهشون می کنی می بینی با اینکه آدم ها نیستن ولی چقدر آدم دور و برته. خاطره شون دلگرم کننده است و نبودشون ناامید کننده.
اشتراک در:
پستها (Atom)