۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

هر چند که دلم می‌خواست اینجا صرفا مختص احوالات بنده باشه و فارغ از هر گونه نوشته‌ی ذره‌‌ای سیاسی، اما امروز که روز بعد از عاشورا است، دلم خواست یه جمله رو آرشیو داشته باشم. پس به صورت کتبی و رسما اعلام می‌کنم که: دم شیخ اصلاحات گرم که هر چی می‌گذره بیشتر رو سفیدمان می‌کنه.

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

"He who arms a fool with a dagger is crazy." H.O.
جمله‌ی مورد علاقه‌ام است؛ از کوتاه آمدن غرب برای دست‌یابی ایران به سوخت هسته‌ای رو پوشش می‌ده، تا پشت ‌هم دیگه صفحه گذاشتن‌های سر کار...
انتخاب کن:
الف: غیبت فیزیکیش، حضور در ذهنش
ب: حضور فیزیکیش، عدم حضور در ذهنش
ج: راضی‌ام به رضای خدا
د: نباشه بهتره
دلم می‌خواست من هم بودم. حسرت خوندن خطوط چهره‌‌شان در عصبانیت‌‌ها، ترس‌ها، دلهره‌ها، دردها، خشم‌ها، بی‌قراری‌ها، دودلی‌ها و خوشحالی‌ها بر دلم مونده. دلم می‌خواست می‌تونستم این آدم‌‌‌‌ها رو از نزدیک ببینم و ارزیابی خودم رو داشته باشم. دلم می‌خواست به جای اینکه این صداها از توی تکنولوژی‌های قرن ۲۱ام به گوشم برسد، زنده از محیط به گوشم می‌خورد. شکی ندارم که حس متفاوتی بهشون می‌داشتم.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

اصلا ازش خوشم نمی‌آید.P
هر کاری از دستم بربیاد برایشان می‌کنم. Q
دوستش دارم. R
If P then Q, If Q then R > If P then R

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

بعضی‌ها فکر می‌کنند که به نتیجه برسند. بعضی‌ها هم فکر می‌کنند که فکر کرده باشند.
آقای شل سیلور استاین وقتی این کتاب قطعه‌ی گم شده رو می نوشت یه چیزی رو فراموش کرده بود. اونم اینکه قطعه‌ی گمشده مقطعی است. بر اثر نداشتن رژیم غذایی مناسب به راحتی و به مرور زمان چاق می‌شی و یواش یواش لیز می‌خوری می‌افتی بیرون. لاغر هم بشی همینه. دیگه نگهت نمی‌داره. تقصیر نداره؛ خودت ول می‌شی بیرون. بعد می‌زنی تو سرت که دیگه جا نمی‌شم؟ قطعه‌ی گم شده نبودی یا فقط چاق/لاغر شدی؟!

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

«دو روز دنیاست؛ هر جور می‌خواهی زندگی کن» واقعا حرفی سطحی و از سر دل است به نظرم. زندگی کردن به آن سبک و سیاقی که دوست داری،‌ شهامت خیلی زیادی می‌خواد.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

جزء-معانی متصل به لغات در موارد نه چندان معدود، در کانتکست، نه تنها مفهوم کلمه رو روشن نمی‌کند بلکه اون رو می پوشاند. مثلا اینکه 'جدید' بالذات مثبت است و 'غیر نو' بودن منفی، بعضی اوقات مانند جمله‌ی پست قبلی محدودیت رسانایی مفهوم ایجاد می‌کند که البته جزو زیبایی‌های زبان محسوب می‌شود و از یکی سخنور می‌سازد و از یکی فرگیس.
امروز یک ماه شد. بودن در خانه‍‌ی جدیدم که دیگر جدید نیست.

پریود روانی‌ام آروم و خزنده آمده تا باز دوباره به همه جای تنم بپیچد و من رو توی خودش فشرده کند. کرختم می کند. از ترس چیزی که همه تنم رو گرفته لمس می‌شم. هر چی پیش‌تر می‌ره، تمایلم به درد کشیدن خودم بیشتر می‌شه. می‌بینم که دلم می خواد اونقدر داد بزنم تا بمیرم؛ نامهربونی خودم با خودم. هنوز خیلی لذت‌بخش نشده ولی فاصله‌ی زیادی هم با مازوخیستی باقی نذاشته. کاش زودتر بره.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

ترجیح می‌دم که آدم‌ها کم‌هوش باشند تا اینکه هوششان رسوایم کند. این هم یه جور نسبیت است، توام با پست‌فطرتی نمور.
هی نگاهش می‌کنی. هی بهش فکر می‌کنی. هی در موردش حرف می‌زنی. هی غر می‌زنی. هی با خودت کلنجار می‌ری. هی بکنم نکنم می‌کنی. هی دست دست می‌کنی. هی تبعاتش رو لیست می‌کنی.

همه چیز رو در موردش فهمیدی الا یه چیز. این که همه‌ی اینها بخشی از زندگی‌ات شده. بخشی که عین کارهای روزمره دیگه است. در مورد مسواک زدن و توالت رفتن نطق نمی‌کنی، انجامشون می‌دی.

کاش زندگی قصه بود و شاه پریانی داشت که با شنیدن درد دل‌هات چاره‌ای به حال زارت کنه. اما نداره! و بدتر این که متاسفانه قصه‌ی غصه‌های تکراری، زود حوصله سر به بر می شه. کاش فکر چاره کنی...
و خدایش بیامرزد ...
از معجزات طبیعت آدمی یکی این است که دور افتادگی حاصل از بعد فاصله، نمی تواند از عمق احساسات بایستنی، بکاهد.
طبیعت در نوسان انسان ها و بازتاب آن در شعر شعرا

«که تا زنده‌ام هیچ نازارمت ... برم رنج و همواره ناز آرمت»
«اگر با من نبودش هیچ میلی ... سبوی من چرا بشکست لیلی»

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

نیازردن دیگران به بهای زخم خوردن خودت؟
یا
امن بودن خودت به قیمت رنجاندن دیگران؟

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

اعتماد به آموزگار در سیستم آموزشی بعضا اونقدر بالاست که مطرح کردن فرضیه ای مخالف با اطلاعات داده شده گناه مسلم محسوب می شه. حتی اگر با توجه به همه اطلاعات داده شده، فرض غلط شمرده ی شما درست باشه و تئوری آموزگار غلط. کی دست از این خدا ساختن ها و مطلق فرض کردن ها دست بر می داریم نمی دونم.
(البته فکر می کنم این موضوع تا حد زیادی مختص ما شرقی هاست.)

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دنیای هنر هم دنیای عجیبیه. هر از چندی ادعاهای دزدی و کپی کاری و الهام گیری و تقلید شنیده می شه و برای اثبات مدعا جز شباهت ماهیت دو اثر در فاکتور زمان، دلیل دیگری ارائه نمی شه! نمی گم در عالم واقع اتفاق نمی افته، حرفم اینه که مغزهایمان آنقدرها هم نامتشابه عمل نمی کنند که احتمال ایده ی یکسان رو به کلی منتفی کنه.
آنقدر زنده نیستیم که بخواهیم به اجبار تن بدهیم.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

بوی تنی که ندارم و بسیار دوستش دارم، مسکنی است برای پایان دادن دردهایم و مرهمی برای التیام زخم هایم؛ فارغ از اینکه نوع زخم و یا ریشه درد چه باشد! بویی که خود آرامش است. آرامشی چند جانبه و مطلق ...

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

با مغز بازدارنده، در دنیای آزاد هم راه به جایی نمی بری. متاسفانه خاصیت ارتجاعی بندهای مغز با گذر عمر بالاتر می ره و با تقلا و زور بازو فقط کش می یاد ولی پاره نمی شه. دندون و قیچی می خواد!
لبخندی که برای ناهم وطن ها تا بناگوش باز بود، با دیدن لبخند گشاد من به کلی محو شد!!!

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

اشتیاقم از بودن با دیگران آنقدر سرخورده شده که الان بدون هیچ گلایه ای و با رضایت، تسلیم تنهایی ام شده ام.
نگاه غبطه آمیز و رفتارشان، خاطره ی عکس العمل خودم رو برام تداعی کرد. روزی که اولین دوست خارجی ام در ایران میان کلی حرف روزمره، از شام شب قبلش در جام جم گفت. آن موقع هنوز جام جم فوود کورت بود و به این وضعیت اسفناک کنونی دچار نشده بود. برای منی که جام جم به معنای معاشرت با دوستهای ممنوعه بود، جای تعجب داشت که یک نفر به تنهایی برای شام خوردن به آنجا برود.

یادم است از کنار آمدن دوست دمیان گونه ام با خودش و تنهایی اش، خوشم آمد. استقلال،‌ رده ی سنی و نوع زندگی اش را تحسین می کردم.

درست گفتند "مواظب آرزو کردنمان باشیم". بدست آمد. پشیمان نیستم. راضی و خوشحالم اما متعجب از این گردش نسل به نسل لوپ آدم ها. لوپ حسرت ها و خواسته ها و انتظارها و آرزوها و عدم رضایت ها.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

بعضی ترجیح می دن در لحظات لذت بخش، ناآگاهانه لذت ببرن و بعد از تمام شدن آن با خاطره اش دلخوش شن. بعضی دیگه با علم به اینکه آگاه بودن از سرخوشی کم کرده و منجر به درک زمان می شه که به نوبه ی خود دال بر پایان لذت است، باز حال-آگاهی رو ترجیح می دن.
ممکن است گروه اول آگاهانه برای لذت بردن بیشتر، ناآگاه می شن و گروه دوم ناآگاهانه، حال-آگاه و بعضا لذت را هم به خود حرام می کنن. شاید همین دلیل عدم ارجحیت یک گروه بر دیگری باشه.

یک تست پیش پا افتاده:

ساعت ۸ صبح باید از در بیرون بروی و نیم ساعت وقت می خواهی برای حاضر شدن.
الف)‌ ساعت را برای ۷:۳۰ کوک می کنی
ب) ساعت را برای ۶ صبح کوک می کنی که تا ۷:۳۰ در رختخواب دراز بکشی و این پهو اون پهلو بشوی

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

یکی از مشخصه های فرنگ آمدن و زندگی ساختن، اینه که وسایلت محدود می شن به چیزایی که تک تکشون یاد آور یه دوست یا یه خاطره است. چیزایی نداری که از وقتی چشمت رو باز کردی داشتی و اغلب حتی دوستشون هم نداری. هر چی هست یا دوستدارانت گرفتن یا خودت گرفتی اونم با هزار تا داستان. و وقتی تنها و تو سکوت نگاهشون می کنی می بینی با اینکه آدم ها نیستن ولی چقدر آدم دور و برته. خاطره شون دلگرم کننده است و نبودشون ناامید کننده.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

"دلبستگی" و "وابستگی" دو واژه با دو مفهوم کاملا متفاوتند. نه هر دلبستگی، وابستگی است و نه هر وابستگی، دلبستگی.