۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

به امید آن روز

راه در رو همیشه موسیقی است. فرار از همه چی. فکرهای خوره، جسدهای متحرک دور و بر، گندابی که تو هم یک جایی اون گوشه موشه‌هایش پرت شدی و کمی از صورتت بیرون مانده و به خرده هوایی که بهت می‌رسد راضی‌ای. آگاه از اینکه رضایت یعنی پا در گل ماندن و در آغوش کشیدن شرایطی که هر چند به زنده ماندت منجر می‌شود اما به زندگی‌ات هیچ رنگی نمی‌دهد. 

روزها را علی‌السویه طی می‌کنم. چشم به هم می‌زنم نوروز می‌شود و کریسمس و سالگرد تولدی دیگر و کماکان ناراضی‌ام ...تا جایی که چشم کار می‌کند و درد دل‌ها افق نگاه آدم را باز، فراوانند آدم‌هایی مثل من.

می‌دانم که باید کند. و می‌دانم که کندن احتمالا راه حل نیست. اما دست‌ کم مایه دلخوشی است و رضایت از کرده‌ای در حد امکان و توان.

پیوست:

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

کظم غیظ

باز متهم شدم به پرخاشگری. یعنی باز پرخاشگری کرده‌ام.

همیشه خدا عصبی بودم. از وقتی که یادم می‌آید اعصاب دور و بری‌ها را نداشتم و زود از کوره در رفتم. دوران نوجوانی که دیگر اوجش بود. ساکت بودم اما یکباره وحشی می‌شدم. همیشه توی اتاقم بودم و سرم به کار خودم بود. خیلی‌ها تودار بودن می‌خواندش اما خودم می‌دانم که از وحشی بودنم و ناامید و حرصی شدنم از بقیه بود. قایم می‌کردم خودم را. خودم را هم آدم ضایعی می‌دانستم. هنوز هم می‌دانم.

ظهر سر کار آنقدر از خودم عصبانی شدم که ‌می‌توانستم موبایلم را پرت کنم توی دیوار. یا حتی لگد بزنم به دیوار. یا حتی لگد بزنم در کون جلویی‌ام فارق از اینکه طرف کی‌ است و چه کاره است!‌ می‌خواستم خودم و خیلی‌های دیگر را له کنم. رسما وحشت کرده بودم از این میزان خشم.

همیشه خدا اما همه دور و بری‌هایم خشمم را می‌دیدند و هیچ  نمی‌گفتند. بعضی می‌گفتند جوشی هستی ولی خیلی مهربانی. بعضی وقتی عصبانی می‌شدم سکوت می‌کردند که تمام شود. می‌دانستند که عین رعد و برق زود می‌گذرد. تمام که می‌شد خودم از دلشان در ‌می‌آوردم. به روش‌های مختلف؛ انسانی، دخترانه،‌ غمباد گرفته، عذرخواهی... هر تکنیکی که شده به کار می‌گرفتم و عمل هم می‌کرد.

حالا اما وضع فرق کرده. یا آدم‌ها تحملشان طاق شده یا انتظارها از من بالغ بیشتر است یا نوع آدم‌های دور و برم عوض شده.
یک راست می‌گذارند تو کاسه‌ام که چرا پرخاشگری می‌کنی؟ یکی چشم نازک می‌کند، یکی دیگر قهر می‌کند، یکی دیگر فریاد می‌زند و دعوا می‌شود و تا مدت‌ها همه چیز بد می‌شود و اصلا یک وضعیتی...!‌

رفته بودم زیر لحاف به لوس بودنم فکر می‌کردم. به اینکه چرا آدم‌ها نمی‌فهمند که خب حالا عصبانی‌ام دیگر وااا ...! چرا نمی‌شود که خفه شوید همه‌تون که من خوب شوم!‌ دیدم عجب آدم پررویی‌ام. بعد گفتم خب پررو‌ی‌ام دیگر. یک پر روی لوس عصبی.

بعد گفتم اشکالش چی‌ است؟ چرا آدم‌ها مرا اونطوری که هستم نمی‌پذیرند؟ بعد فکر کردم که اگر اینطوری بود دنیا گهستان می‌شد. بعد گفتم خب چه اشکالی دارد؟ بعد دیدم خودم هم گهستان دوست ندارم فهمیدم که توجیه می‌کنم!‌ آره...

بعد یهو دلم خواست یک داستان بنویسم که مثلا یکی اونقدر کظم غیظ می‌کند که هی باد می‌کند و هی باد می‌کند تا اینکه می‌ترکد. بعد اینطوری مردم می‌فهمند که درست نیست آدم باد کند که غم باد یا شکم باد بگیرد و بترکد.

بعد آخر داستان همه مردم به خوشی نتیجه می‌گیرند که عصبانیت هم مفید است و با عصبانیت دیگران کنار می‌آیند. هم آدم‌های مثل من راضی‌ می‌شوند، هم بقیه. 

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

چرندیات شبانه

ذهنم پر از نگاه شده. نگاه‌های زل و بدون پلک،‌ بعضی خندان، بعضی غمگین، یکی پر از حسرت، یکی پرامید. تک‌تک مقابل نگاه متحیر من پرسه می‌زنند و دیوار روبه‌رویم را نقش می‌کنند.

پیدایشان شده چون دلم تنگ است. گیرپاژ کرده. توان سنگینی بار این‌همه نگاه و تاب تمنایشان را ندارد. می‌دانم هر کدام چه‌‌شان است و بهتر می‌دانم که از همه‌شان دلخورم؛ هر چه مقرب‌تر میزان دلخوری ازش بیشتر!

از ترش رویی یکی که الان هست،‌ از بی‌خیالی یکی که زمانی بوده،‌ از ندانم‌کاری یکی که هنوز می‌خواهد باشد، از کم حجمی من که گنجایش کافی ندارم... و کماکان انتظار می‌کشم به‌انسان را.

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

پنجره‌،‌ خیابان و ایستگاه اتوبوس

داستان‌های پنجره‌ام
دریچه‌ام به بیرون
نه که تنهایی‌ام را قسمت کند
که برای آشنایی با غریبان...

شریک شدن در خلوت گویه‌های یک زوج
خنده‌های خجل دختر
صدای بم پسر

شیطنت‌های بچه مدرسه‌ای‌‌ها
فریادها، غیبت‌ها، رنجش‌ها، شادی‌ها، دردها

هیجان شنیدن صدای یک هم وطن پای تلفن
می گوید: نه دیرتر می‌رسم، تو زنگ زدم بیا...

دعوای دو سیاه پوست
طنین صداهای بم
لهجه‌ی ناآشنا

دخترکی که پایش را در هوا تکان می‌دهد
خیره به زمین
اسباب بازی به دست

پیرمردی خسته، تنها، کلافه، نگران...

زنی که با زل زدن به دریچه، خانه‌ام را می‌کاود
منی که با کشیدن پرده جدا می‌شوم
اما پنجره باقی است
ارتباط باقی است
صدا باقی است

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

کردم،‌ کرد،‌ نشد،‌ نکنید

این خارجی‌ها می‌گویند «همه تخم‌مرغ‌هایت را توی یک سبد نگذار». بدانید و آگاه باشید که این ضرب‌المثل در موارد اقتصادی کار می‌کند اما در موارد عاطفی نه. از ما گفتن!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

سیال!

یکی از آن نفس‌هایم را می‌کشم. از آن نفس‌ها که در چند متری‌ام هم اگر کسی ایستاده باشد می‌فهمد که من نفس کشیدم. انگار بعد از چند دقیقه از زیر آب درآمده‌ام. یک بار گفته بود اورگاسم مثل وقتی است که از زیر آب می‌آی بالا. متاسفم که موقع این نفس‌ها چنین حسی ندارم. اگر داشتم خوب بود. مثل خیلی چیزهای دیگر که اگر داشتی خوب بود. یا حتی مثل خیلی چیزهای دیگر که اگر نداشتی خوب بود. مثل نفس.

خیلی نمی‌دانم چی‌ دارم می‌نویسم. مثلا جریان سیال ذهن است. البته ذهنم هم دیگر سیال نیست. مرداب شده رسما. چند روز پیش به دوست بزرگ‌تری گفتم چقدر ذهنم مرده است. نگرانم شد. هی توضیح دادم که از نگرانی در بیاد و هی نگران‌تر شد. اصلا جا نداشت نگران شود راستش، چون اصلا حالت نگران کننده‌ای ندارم. و صدالبته که این نظر شخص بنده است. "صدالبته" را از نوشته‌های سعیدی سیرجانی یاد گرفتم. آنقدر باهاش کیف کردم وقتی این کتاب 'ضحاک ماردوش' را خواندم که جزو لغات فعالم شد. یادش گرامی. "یادش گرامی" را هم از او یاد گرفتم. خوب عبارتی است. آدم از خدا و روح و این چیزها استفاده نمی‌کند. خیلی چیزهایی را که باید یاد می‌گرفتم اما یاد نگرفتم!‌ خلاصه واقفم به اتفاق مرداب شدن ذهن. ولی دوستم نگران حالاتم شد. این‌هم از آن چیزهاست که نباید گفت. مثل خیلی چیزهای دیگر که نباید گفت. آنهایی که گفتنش به جای روشن‌کردن ابهامات، بدیهیات را هم خط می‌زند و می‌برد زیر سایه تردید.

و باز هم یک نفس... و... همین خرده سیال هم پرید. چه انتظاری می‌رود از کسی که ذره تمرکز باقی مانده در او به همان نفسی بند است که جانش!‌

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

کمپین ماهی‌ قرمز را غذا دهیم

یکباره جماعتی یادمان افتاده که... ای وای... اصلا چرا باید ماهی قرمز بگذاریم سر سفره! وای نماد چیست!‌ ای خاک عالم که 'سین' آن از "سمک" عربی است! ای وای که تجارت سیاه ماهی زیاد شد!‌ ای وای ماهی در تنگ حبس شد! ای وای سیزده نشده در تنگ مرد!

در مورد 'اِی وای' های آخر که 'اِی وای' های اول رسما به خاطر آنها مطرح می‌شود، باید گفت که ما ایرانی‌ها ماهی را در یک قحطی مطلق نگاه می‌داریم و بعد می‌گوییم مرد!‌ آخی... اینها همه‌شان مریض‌اند! ... هورمونی‌اند! ... اصلا چرا باید بخریم!‌

به هر دلیلی که آنها را می‌خریم باید بدانیم که 'پ آنگاه کیو':

موجود زنده غذا می‌خواهد. ماهی قرمز زنده است. در نتیجه ماهی قرمز غذا می‌خواهد. آب، غذای ماهی قرمز نیست و باید به آن غذا بدهید. پلو نه!‌ غذای ماهی که باید از مغازه بخرید.

اگر هر روز به آنها غذا بدهید می‌بینید که یک ماهی را چند سال سر سفره هفت سین‌تان خواهید داشت؛ نه به عنوان دکور صرف،‌ که به عنوان بخشی از خانه که بودنش را دوست دارید.

به این بخت‌برگشته‌های در تنگ مانده که خریدید، غذا بدهید.

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

حرف حساب

اگر حتی یک نفر را نمی‌توانی خوشحال نگه داری، شک نکن که یک حیف نان واقعی هستی.

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

شکرگذار طبقه‌ی بالا

طبقه‌ی بالا جایی است که بالاجبار قوه‌ی تخیلم را به کار می‌اندازد.
طبقه‌ی بالا جایی است که هر شب می‌بایست صداهای از آن رسیده را رمزگشایی کنم.
طبقه‌ی بالا جایی است که مصداق بارز و معادل بی‌کم و کاستِ بی‌ملاحظه‌گری است.
طبقه‌ی بالا جایی است که ساکنانش روش به تخمم را پی گرفته‌اند و هیچ چیز و هیچ کس هم نمی‌تواند سر تخمشان را کج کند.
طبقه‌ی بالا جایی است که صدای راه رفتن، صدای کشیدن، صدای انداختن، صدای فحش دادن،‌ صدای گاییدن را با تنهایی‌ام آشنا کرد.
طبقه‌ی بالا جایی است که رهاست از بند ملاحظات.
طبقه‌ی بالا جایی است که می‌آموزد:

که ساعت دو صبح است که باشد!‌ اسپیکر رسانی کن به لپ‌تاپت. صدای خفه شده‌اش را آزاد کن. خانه‌ات را به موسیقی بسپار. رها شو از صداهای پراکنده. غرق شو در لبخند این انتقام بی‌حاصل... و تمرین کن به تخمم را...

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

در وان حمام چه می‌گذرد؟

در همین وان حمام است که انسان با چندین مقوله آشنا می‌شود و یا مجددا آشتی می‌کند:

۱- خودشاشی
این پدیده‌ی نادر وقتی اتفاق می‌افتد که بسیار از خودتان کلافه و عصبانی هستید. خسته هستید از خود ابله‌تان. از آنجایی که امکان شاشیدن به خودِ کامل با مکانیزم‌های طبیعی بدن وجود ندارد، انسان بعد از انجام مناسک معمول وان آب گرم، در آب می‌شاشد. جوری که آب شاش همه جای بدن را فرا گیرد. این مرحله همیشه با کظم غیظ اجتناب می‌شود و تنها در ذهن می‌گذرد. 

۲- خودخوانی
این مرحله در آرامش کامل رخ می‌دهد. وقتی که در ذهن دغدغه‌ی کار، درس و رسیدگی به کارهای عقب افتاده وجود ندارد. تو هستی و آب که اطرافت را گرفته است. مطالعه می‌کنی اعضای بدنت را. معمولا بعد از پر شدن وان، شما فقط قادر هستید دو نوک ممه‌، دو مورد زانو و دو پنج انگشت پا ببینی. اما مانند روز قیامت اعضای بدنت، حتی آنها که زیر کف پنهان شده‌اند، با شما یک به یک احساس نزدیکی می‌کنند و سخن می‌گویند. 

۳- خودبینی 
این مرحله در حالت کمی افسرده، بیشتر میسر می‌شود. وقتی که شما از جهان بیرون بریده‌ای و به خودت پناه برده‌ای از شر هزاران انسانِ تو از آنها رانده شده! می‌بینی درون را،‌ درد را، داغ را. کاری که می‌کنی این است که بیشتر در‌ آب فرو می‌روی. نگاه می‌کنی به درونت ... و می‌بینی. 

۴- خودارضایی
در نبود شریک زندگی رخ می‌دهد. تنهایی شما را فرا می‌گیرد و با آب خلوت می‌کنید. دستی به سر و بدن در آب رفته می‌کشید و تنهایی‌ قسمت‌های مختلف بدنت را با قسمت‌های دیگر در اشتراک می‌گذارید. 

۵- خودیابی
این مرحله در لحظات سرخوشی و موفقیت آمیز بودن پروژه‌های زندگی رخ می‌دهد. در آب ورج و ورجه می‌کنی و از قابلیت‌های جدیدی که یا بالفعل نشده بودند و یا فراموش شده بودند، آگاه می‌شوی. باز خوشحال و خوشحال تر می‌شوی و کف‌های روی آب را به هم، و به هم‌تر می‌زنی و هی تنت را از زیر کف‌ها پدیدارتر می‌کنی. هی هم به خودت می‌گویی: آی شیطون! 

۶- خودگیری
این مرحله وقتی رخ می‌دهد که شما از خودت ناراحت هستی به خاطر کار اشتباهی که انجام داده‌ای اما هی بی‌خودی،‌ خودت هم نمی‌دانی چرا،‌ می‌خواهی خودت را برای دیگران توجیه کنی. به آب که نگاه می‌کنی یکباره همه چیز مثل آب شفاف می‌شود و شما خود خطاکار را می‌بینی و بعد از خود خطاکارت نمی‌گذری هی مچ‌گیری یا خودگیری می‌کنی. هی به موارد مشابه پیشین فکر می‌کنی و فکر می‌کنی، تا بعد به حالت قهر حتی نمی‌گذاری آب کاملا در چاه رفته و خالی شود!‌ قهر کرده از وان پر آب،‌ کف‌ها را با دوش از بدنت می‌زدایی و با حالت شاکی بیرون می‌آیی. 

۷- خودسکوتی
بهترین حالت و در واقع آب هفتم (مثل آسمان هفتم) مراسم وان پر کنی همین مرحله است. در این مرحله شما با هیچ چیز خود و دیگران مشکلی ندارید چون فکری در مغز ندارید. مغزِ آن طرفش پیدایی، دارید. در آب می‌روید. هیچ رخ نمی‌دهد. گرم می‌شوید. کمی لذت می‌برید اما هیچ رخ نمی‌دهد. آب شما را فرا می‌گیرد. به خود نگاه می‌کنید. هیچ رخ نمی‌دهد. مغز ساکت است. آب خالی می‌شود. هیچ رخ نمی‌دهد. و کف به شما می‌چسبد. هنوز هیچ... تن را می‌شویید و خارج می‌شوید. 

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

از مشکلات فرنگ

نمی‌تونی وقتی یکی حوصله‌ات رو سر برد،‌ وسط چت بری دنبال کارت و بگی "اوا ببخشید اینترنتم قطع شد!‌"

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

المپیک

تنها جایی که G از A سر است.

*‌ G می‌زنند بالای عکس برای مدال طلا
* A می‌زنند کنار اسم برای نمره ممتاز 

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

مستانه و شبانه

رفتم الواتی. پله‌های خونه‌ام رو تلو تلو خوران پایین آمدم. دستم رو گرفته بود در پاب. یه پسر انگلیسی مثل خودم «شکست عشقی خورده»‌ بود. این لقبم تو پاب بود. همین جوری اشکم در می‌آمد. همه قاه قاه بهم می‌خندیدند.

رفتم دادم دیپرس شدم. فکر کردم زیر سی سالگی باید بدم دیگه. بهم گفته بود روابط آزاد می‌خواد. بهم گفتن اگر برایت کاری نمی‌کنه تو رو نمی‌خواد. می‌کنه. استانداردها فرق می‌کند! گفتند چرند می‌گم.

بقیه مثل سگ تلاش می‌کنند. این یکی تلاشی نمی‌کند. می‌رینه بهم. حرف نمی‌زنه. هر چیز دیگه ترجیح است. روی میز اتاقم کارت پستال رو دیدم. یکی فرستاده بود چند روز پیش. خوشحالم کرد؟ اون موقع آره. امشب نه!‌

دو سه فحشی حواله دوست پسر اول زندگیم می‌کنم که اگر آدم بود الان وضعم این نبود. آدم یعنی اونی که من می‌خواستم بود. بیچاره.

دوستم گفت این یکی عوض می‌شه. گفته بودم کارهای عجیبش عین دوست پسر اول است. کارهای بدش البته. گفت خب یاد می‌گیره. فکر کردم چرا اولی یاد نگرفت پس!‌ گفتم هیچ کس هیچ چیزی یاد نمی گیره. بی‌خود رفتم سفر. خوشحال بودم ها. رفتم حالم بد شد.

خواستم بعد الواتی شبانه برم ببینمش. فکر کردم ضایعم دیگه. نمی‌خوادم هی من می‌رم موس موس. خرم بس. اشکم افتاد. تو هم که اینو می‌خونی پسری؟! ای بابا...

دوستم گفت جنده شدم حتما. گفتم چرا. گفت بوسیدمش! میگم مگه با بوسیدن جنده می‌شی؟ گفت آخه دیروز یه بیست و هشت ساله رو بوسیدم الان یه سی و یک ساله رو. خب که چی؟ نمیدونم.

ریدم به سر این تربیت های تخمی. و تنهایی. و آدم‌هایی که قدر آدم رو نمیدونن.

می‌خوام بهش زنگ بزنم. نمی‌زنم اما. نمی‌خوام آدمی رو که من رو نمی‌خواد.
زورکی!‌

صدای بخاری برقی می‌یاد.
من سرم منگه. خوابیدم. حتی نمی‌دونم چی نوشتم. حتما تو که می‌خونی می‌دونی. چشمهایم نیمه بازه. باشه خب.
پسره تو بار گفت ما اگر کسی رو بخواهیم کون خودمون رو پاره می‌کنیم. اگر نمی‌کنه نمی‌خواد. سخت است. رو به رو شو.

باید برم چراغ رو خاموش کنم.
وقت خواب است.

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

دانستنی‌ها

دم در باز چشمم چرخید. طی سه سال گذشته، دو بار غیرمترقبه آمده دم در خانه‌ام، من هر شب که می‌رسم دور و بر را نگاه می‌کنم که ببینم هست یا نه! لامصب اشرف مخلوقات است دیگر، با دو دفعه، شرطی می‌شود.

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

اسناد ویکی‌لیکس

برایم نوشته بود که "تصویر قالب از مرد طاقت فرساست"
برایش نوشته بودم که مثل بقیه نشود؛ نگوید که من کردم و من باید عوض شوم

من برایش غرنامه‌های شبانگاهی نوشته بودم
او برایم از باکست‌ها و کتاب‌های در قفسه نوشته بود
گفته بودم، که غرنامه جوابش غر نیست.

ایمیل‌های «همین جوری» می‌زد؛
از منی نوشته بود که جلوی او که هنوز نیامده، نشسته بودم
از حرمتی نوشته بود که "ناخواسته دورم هست و همیشه هست" 
نوشته بود که "بیرون برف می‌آید"
نوشته بود که با من از "بی‌تفاوتی مالوف" دور می‌شود، وارد جزئیات می‌شود، مجبور می‌شود فکر کند

گفته بودم آن روز عصر برویم پاتوق ...
گفته بودم تا در کاری خوب می‌شوم آن را رها می‌کنم به سراغ بعدی می‌روم
گفته بودم هر وقت که بخواهد، من می‌روم

از جسارت گلستان گفته بود، از خایه مال بودن نسل ما، از "این غصه که برای یافتن صراحت باید به پیرمردی ۸۷ ساله" مراجعه کنیم

یک جایی اما مکاتباتمان به رد و بدل کردن مدارک و یا روزمره‌های یک خطی رسید.

جایی پایمان را فراتر گذاشتیم. جایی شکستیم. احترام‌مان را ... او مرا... و من او را... جایی یادمان رفت که برای چه زندگی می‌کنیم و چرا "بار اندوهمان را خاک به خاک و غربت به غربت می‌کشیم."

دیگر نه "آغوش ناآرام من، آرام‌ترین جای دنیاست" و نه شانه‌های او، بی‌دغدغه‌ترین مامن.

نوشته بود "اشکال کوبریک این است که بی‌نقص است و این را در چشم آدم می‌کند ... و هر چیز را که در چشم آدم بکنند، دل آدم را می‌زند." 

شاید دلیلش همین بود. زیادی بی‌نقص بود در چشم‌مان رفت!

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

اندر کمالات آقایمان شاملو

نقل است زمانی‌که مهدی حمیدی،‌ از طرفداران شعر کلاسیک و منظوم و مخالف شعر نو، نوشت «گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم» شاملو اینگونه پاسخ نوشت:

بگذار عشقِ این‌سان
مرداروار در دلِ تابوتِ شعر تو
- تقلیدکار دلقکِ قاآنی -
گندد هنوز و
                 باز
خود را
           تو لاف‌زن
بی‌شرم‌تر خدای همه شاعران بدان!‌

لیکن من (این حرام،‌
این ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،‌
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بی‌هیچ ادعا
زنجیر می‌نهم!‌
فرمان به پاره کردنِ این تومار می‌دهم!‌
گوی ز شعر خویش
                          کندن خواهم
وین مسخره‌خدا را
                        با سر
                                درونِ آن
                                            فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکستر سیاهِ فراموشی ...

از این کوبنده‌تر و زیباتر هم مگر می‌شود حال کسی را گرفت؟ جایی [+] خواندم که آقایمان کتاب‌های حمیدی را می‌خریده و بعد از خارج شدن از کتاب‌فروشی،‌ همان جا می‌انداخته در جوب!

همچین کل‌کل‌هایی، با همچین نواندیش‌هایی و همچین قلمی ... نداریم در این روزگار!

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

وقتی یک هم‌خانه حکم طلا دارد

در ذهنم با موبایلم روی فیس‌بوک می‌نویسم: "یک مریض به آشپزی سبز شما نیازمند است،‌ نبود؟" بعد فکر می‌کنم اگر هیچ‌کس جواب نده، یا لوس شود و دوست‌های دور و بر دنیا هی بگویند آخی کاش من بودم و آخی کاش نمیری، یا اینکه یک آدم ضایع رو اعصابی که به هیچ عنوان نمی‌خوای پا تو خانه‌ات بگذارد جواب بده چی؟!

بی‌خیال می‌شم.

با سرسنگین و دماغ آویزان و چشم ها باد کرده و بدن تب آلود و معده‌ی پرسروصدای خالی، هی پهلو به پهلو می‌شم تا گرسنگی امان می‌برد. به سختی به آشپزخانه می‌روم و نان‌های کپک زده و لوازم حداقلی یخچال ناامیدترم می‌کند. در ثانیه‌ای همه چیز از ذهنم می‌رود جز غذا!

هر چه در فریز دارم در ماهیتابه می‌ریزم و حین هم زدن به سرعت دو نارنگی باقی‌مانده ته یخچال را با دستان لرزان اما چابک پوست می‌گیرم و در دهان می‌چپانم. هیچ مزه‌ای ندارد. نفهمیدن مزه از ذهنم می‌پرد.

دارم تند و تند غذایم را هم می‌زنم که یادم می‌افتد در چهار ماه گذشته هیچ بشری پا به خانه‌ام نگذاشته... یادم می‌افتد که دو ماه پیش دو تا لوله‌کش اومدند شوفاژهایم رو تعمیر کنند ولی مگر لوله‌کش مهمان حساب می‌شود؟! در کسری از ثانیه این فکر از ذهنم می‌پرد.

بعد از کمتر از ده دقیقه آشپزی در این حالت، دوان دوان می‌پرم توی تخت، زیر پتو تنهایی می‌لرزم و به کسانی فکر می‌کنم که اگر بودند خوب بود... مثل مادر... حتی همین خیال نوستالژی‌آور هم باقی نمی‌ماند باز از ذهنم بیرون می‌شود.

خلاصه که جدال برای بقا این است. قانون دارد: فکر منفی قدغن، فکر آدم قدغن!

غریزی است. بدنت آنی توانمند می‌شود. مغزت هرچند به سختی متمرکز می‌شود. هر چیزی جز تو و سلامتت کوچک‌ترین اهمیتی نخواهد داشت. و نهایتا می‌توانی...

باید از این شرایط یاد گرفت. باید در شرایط عادی هم اولین گزینه‌ی کمک به خودت خودت باشی تا در مقابل آسیب نبود دیگران واکسینه شوی. چون این دیگر غریزی نیست و اکتسابی است. بلد نباشی به گا می‌روی! 

۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

بزرگان می‌گویند

«انسان دوستانش را بسیار سخت‌تر از دشمنانش می‌بخشد.»
و نیچه گریه کرد/اروین یالوم

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

مدفون

بعضی حرف‌ها را نمی‌شود زد. نه به این خاطر که زمان مناسب نیست، احساس صمیمیت کافی در فضا نیست یا مخاطبت قابل اعتماد نیست. فقط به این خاطر که آنقدر با تصویری که از خودت داشتی متناقض است که فقط موجب تحقیرت می‌شود؛ نه پیش دیگران،‌ پیش خودت!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

"مادر را ببین، دختر را بگیر"

حرکاتی هست که آدم به آنها آگاه است. رفتار مشخصی که می‌دانی آنها را برای خود نمی‌پسندی و بارها در خلوت به آنها فکر کرده‌ای. اما باز در موقعیتی که انتظارش را نداری آن رفتار از تو بروز می‌کند.

من دقیقا می‌دانم هر کدام از این رفتار ناخوش‌آیندم را از کدام یک از اعضای خانواده‌ام به ارث برده‌ام و با جزئیات می‌دانم که چرا آنها را نمی‌پسندم. رسما به این دلیل که زمانی آنها به جای اینکه از من بروز کند، بر من اعمال می‌شد. پس برخورندگی، آزاردهندگی یا حتی زشتی آنها را نه فقط دیده، بلکه چشیده‌ام و با تعریف 'من ایده‌آلم' متناقض است. اما از جلوگیری از بروز یکباره‌شان عاجزم. مثال می‌زنم.

برادری دارم که همیشه مشکلات عمده و سخت‌ترین مراحل زندگیش را با شوخی و مزاح از سر گذرانده. شوخی و مزاحی که در شرایط جدی ناراحت‌کننده می‌شود و به یاد دارم که خودم هم اغلب با این رفتارش برخورد می‌کردم که چرا مسئله را جدی نمی‌گیرد و این موقعیت زمان شوخی نیست. الان اما هر از چندی همین رفتار را در خودم می‌‌بینم. مسئله جدی و نگران‌کننده‌ای پیش می‌آید و من با شوخی سعی می‌کنم حلش کنم! همیشگی نیست اما بروز می‌کند.

و این لیست کوتاه نیست؛ عصبی بودن‌ها و پرخاشگری‌های پدر، احساساتی و غیرمنطقی بودن‌های مادر،‌ مغلطه کردن‌های خواهر... یعنی هر صفتی ناپسندی که در آنها می‌دیدم و دانسته نمی‌پسندیدم، در من با تقریبی آماده‌ی بروز است.

درمانده می‌شوی وقتی می‌دانی چرا رفتاری را دوست نداری، به وجودش در خود واقفی و سعی ‌می‌کنی سرکوبش کنی، اما اغلب فقط در هنگام ارتکاب جرم می‌توانی مچ خودت را بگیری و ناگزیر انجامش می‌دهی!!!