تنهایی یکباره آدم را قورت نمیدهد، بلکه سر فرصت میجود.
۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه
تخممرغ
عصر یک روز پاییزی، بعد از کلاس، در گرگ و میش هوا و نسیم ملایم، سلانه سلانه و کوله پشتی به دوش به سمت خانه میرفتم. هوس همیشگی شکلات خوری دوباره به سرم افتاد، البته نه هر شکلاتی. شکلات خوب دوست داشتم. در حد همان ریتراسپورت یا گلِکسی یا مرسی؛ آن موقع اینها شکلاتهای خوب بودند.
یک بقالی همان نزدیک بود، سمت راست خیابان وصال شیرازی، نرسیده به بلوارکشاورز از سمت پایین. سوم راهنمایی بودم. داخل مغازه شدم. دو نفر جلوتر در صف بودند. نفر اول حساب کرد و رفت. نفر دوم شروع کرد به گفتگو با فروشنده و من رفتم پشت یخچال مغازه که توش سرکی بکشم و ببینم هوسم "به کدام نزدیک تر است" که نگاهم افتاد به دخترک که داشت پول میداد. در واقع دنبال پول میگشت در جیب و هر سوراخ سنبهی دیگری که در لباسهایش بود.
یک ترم با من همکلاس بود، در کانون زبان شعبه وصال شیرازی. شاید دو ترم قبل از این برخورد. یادم است که در طول یک ترم سه ماهه، هیچ معاشرتی با هیچ کس، حتی در حد یک کلام، مثلا یک سلام، نداشت. سر کلاس هم تلاشهای گاه و بیگاه معلم برای به حرف درآوردنش به زبان انگلیسی به جایی نمیرسید. هیچ ذهنیتی از صدایش نداشتم. همیشهی خدا کفشهای از سایز پایش بزرگتر، از ریخت افتاده و مردانه به پا داشت. کتش هم مردانه و گل و گشاد بود. یکی از شیشههای عینکش شکسته بود و خط مقنعهاش همیشه کج بود. ولی لباسهایش تمیز بود. رسما ولی هیچ سنخیتی با بقیه نداشت، از جنس دیگری بود.
سرش را پایین انداخته بود و با همان سر و شکل دو ترم پیش، جیبهایش را میگشت. یادم است یک اسکناس بیست تومانی تا شدهی درب و داغون روی پیشخوان گذاشت. یادم نیست اسکناس قبلی که روی پیشخوان بود چندی بود، فکر کنم یک پنجاه یا صد تومانی. فروشنده تشکری کرد و او با دو عدد تخم مرغ در یک کیسه فریزر و با نگاهی رو به پایین از مغازه خارج شد.
اولین بار بود که در طول زندگیم کسی را میدیدم که دانهای تخممرغ بخرد. نه فقط پدرم، بلکه هر کس دیگری که در زندگیم مثلا در خیابان دیده بودم که از خرید میآمد، شانهی تخممرغ به دست داشت و نه چند عدد تخم مرغ. دخترک هم سن و سال من بود، شاید هم کوچکتر. این اتفاق تا جایی که یادم است اولین درک ملموسم از نداری بود.
از روزی که خبرهای گران شدن تخممرغ و نهایتا قیمت شانهای ۹۰۰۰ تومان را خواندم، تقریبا هر روز تصویر این دختر و خرید در آن مغازه جلوی چشمم است. حتی روزی که هیچ خبری از قیمت تخممرغ نیست، حتی روزی که تخممرغ نمیخرم.
یادمه مغازهدار بیهیچ نگرانی یا مکثی به سمت من که مدتی منتظر بودم، برگشت. شکلاتی که میخواستم ۱۸۰۰ یا ۲۲۰۰ تومان بود. اصلا یادم نیست که خریدمش یا نه.
۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه
۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه
کنسرت دنگ شو
[+]
آنقدر همه اطلاعات شخصی افراد در اشتراک است که قلم گرفتنشان در رفت و آمدهای روزمره سخت است. کنسرت هم نه آنقدر جذابیت داشت که از فکر خالیت کند و نه فضای اطراف آنقدر خالی بود که وسط تمرکزت پارازیت ول ندهد.
"لحظههای بیقصه رو طاقت ندارم
چشم من به راه عشقه، رفتنت گناه عشقه، اون روی سیاه عشقه"
مستاصل میشوی. نه آنقدر نزدیکی که دست کمکی به سمتش دراز کنی؛ حداقل با دادن یک مُسکِن، نه آنقدر دوری که همدردی نکنی در این بیتابیها.
"یادمه اون شب که رفتی چشمو بستم..."
دو تا صندلی آن طرفتر کسی نشسته که بعد از یک رابطه بیحاصل، یک شب با غریبهای همبستر شده ... دلسرد و ناامید از نداشتن آدمی که باید، به خوددرگیری مضمن دچار شده و در حال حل مسئله بغرنج "من کیم، اینجا کجاست، این بچه رو ... " است.
"ای درد ...ای درد ...ای یار"
لبی ور میچیند و دستی به زیر چانه میبرد.
"درد اومد، داد اومد، دلبر شیاد اومد"
نزدیک صحنه پسر خوشتیپی نشسته است که چند وقت پیش با رفتار زنندهاش، اعصاب بنده را نواخت و به شیوه عملی بهم یادآوری کرد که چرا از ایران خارج شدم. با خیال راحت لم داده بود با انگشت سبابه دست راست چانهاش را نوازش میداد.
"اما من دلبر نداشتم، غیر تو دلبر نداشتم"
در نزدیکی، کسی که نیمچه علاقهای از جانبش ابراز شده، نفس نسبتا بلندی میکشد.
" حال اول درد عشقه ای ماه من"
نزدیکیها در ردیف عقب، یک زوج آشنای قدیمی و همچنان متعهد، دستی دور شانه هم میاندازند و لبخندی هم در جواب نگاهم میزنند.
آنقدر همه اطلاعات شخصی افراد در اشتراک است که قلم گرفتنشان در رفت و آمدهای روزمره سخت است. کنسرت هم نه آنقدر جذابیت داشت که از فکر خالیت کند و نه فضای اطراف آنقدر خالی بود که وسط تمرکزت پارازیت ول ندهد.
"سر راه برگشتنت آینه میکارم
گلدونهای دلتنگ رو پله میذارم"
صداهای مغز آدمهای جلو و عقب و راست و چپ آزار میداد. یا شخصا ناگفتنیها را برملا کرده بودند یا در فضای مجازی.
"یادمه اون شب که رفتی راه رو بستی ..."
یکی در ردیفهای جلوتر بیتاب میشود. به نظر سردرد دارد. دخترک روزگار سختی را میگذراند. نوشتههایش گواهند و لبخندهای گاه و بیگاهی که از سر خستگی میزند مهر تاییدی است بر نوشتهها.
"لحظههای بیقصه رو طاقت ندارم
چشم من به راه عشقه، رفتنت گناه عشقه، اون روی سیاه عشقه"
مستاصل میشوی. نه آنقدر نزدیکی که دست کمکی به سمتش دراز کنی؛ حداقل با دادن یک مُسکِن، نه آنقدر دوری که همدردی نکنی در این بیتابیها.
"یادمه اون شب که رفتی چشمو بستم..."
دو تا صندلی آن طرفتر کسی نشسته که بعد از یک رابطه بیحاصل، یک شب با غریبهای همبستر شده ... دلسرد و ناامید از نداشتن آدمی که باید، به خوددرگیری مضمن دچار شده و در حال حل مسئله بغرنج "من کیم، اینجا کجاست، این بچه رو ... " است.
"ای درد ...ای درد ...ای یار"
لبی ور میچیند و دستی به زیر چانه میبرد.
"درد اومد، داد اومد، دلبر شیاد اومد"
نزدیک صحنه پسر خوشتیپی نشسته است که چند وقت پیش با رفتار زنندهاش، اعصاب بنده را نواخت و به شیوه عملی بهم یادآوری کرد که چرا از ایران خارج شدم. با خیال راحت لم داده بود با انگشت سبابه دست راست چانهاش را نوازش میداد.
"اما من دلبر نداشتم، غیر تو دلبر نداشتم"
در نزدیکی، کسی که نیمچه علاقهای از جانبش ابراز شده، نفس نسبتا بلندی میکشد.
" حال اول درد عشقه ای ماه من"
نزدیکیها در ردیف عقب، یک زوج آشنای قدیمی و همچنان متعهد، دستی دور شانه هم میاندازند و لبخندی هم در جواب نگاهم میزنند.
"کاری با آخر نداشتم ..."
من همچنان در آدمها سرک میکشیدم که ... کفزدنها مانع شد!
اشتراک در:
پستها (Atom)