دم در باز چشمم چرخید. طی سه سال گذشته، دو بار غیرمترقبه آمده دم در خانهام، من هر شب که میرسم دور و بر را نگاه میکنم که ببینم هست یا نه! لامصب اشرف مخلوقات است دیگر، با دو دفعه، شرطی میشود.
۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه
۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه
اسناد ویکیلیکس
برایم نوشته بود که "تصویر قالب از مرد طاقت فرساست"
برایش نوشته بودم که مثل بقیه نشود؛ نگوید که من کردم و من باید عوض شوم
برایش نوشته بودم که مثل بقیه نشود؛ نگوید که من کردم و من باید عوض شوم
من برایش غرنامههای شبانگاهی نوشته بودم
او برایم از باکستها و کتابهای در قفسه نوشته بود
گفته بودم، که غرنامه جوابش غر نیست.
ایمیلهای «همین جوری» میزد؛
از منی نوشته بود که جلوی او که هنوز نیامده، نشسته بودم
از حرمتی نوشته بود که "ناخواسته دورم هست و همیشه هست"
نوشته بود که "بیرون برف میآید"
نوشته بود که با من از "بیتفاوتی مالوف" دور میشود، وارد جزئیات میشود، مجبور میشود فکر کند
گفته بودم آن روز عصر برویم پاتوق ...
گفته بودم تا در کاری خوب میشوم آن را رها میکنم به سراغ بعدی میروم
گفته بودم هر وقت که بخواهد، من میروم
از جسارت گلستان گفته بود، از خایه مال بودن نسل ما، از "این غصه که برای یافتن صراحت باید به پیرمردی ۸۷ ساله" مراجعه کنیم
یک جایی اما مکاتباتمان به رد و بدل کردن مدارک و یا روزمرههای یک خطی رسید.
جایی پایمان را فراتر گذاشتیم. جایی شکستیم. احتراممان را ... او مرا... و من او را... جایی یادمان رفت که برای چه زندگی میکنیم و چرا "بار اندوهمان را خاک به خاک و غربت به غربت میکشیم."
جایی پایمان را فراتر گذاشتیم. جایی شکستیم. احتراممان را ... او مرا... و من او را... جایی یادمان رفت که برای چه زندگی میکنیم و چرا "بار اندوهمان را خاک به خاک و غربت به غربت میکشیم."
دیگر نه "آغوش ناآرام من، آرامترین جای دنیاست" و نه شانههای او، بیدغدغهترین مامن.
نوشته بود "اشکال کوبریک این است که بینقص است و این را در چشم آدم میکند ... و هر چیز را که در چشم آدم بکنند، دل آدم را میزند."
شاید دلیلش همین بود. زیادی بینقص بود در چشممان رفت!
۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه
اندر کمالات آقایمان شاملو
نقل است زمانیکه مهدی حمیدی، از طرفداران شعر کلاسیک و منظوم و مخالف شعر نو، نوشت «گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم» شاملو اینگونه پاسخ نوشت:
بگذار عشقِ اینسان
مرداروار در دلِ تابوتِ شعر تو
- تقلیدکار دلقکِ قاآنی -
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوی ز شعر خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکستر سیاهِ فراموشی ...
از این کوبندهتر و زیباتر هم مگر میشود حال کسی را گرفت؟ جایی [+] خواندم که آقایمان کتابهای حمیدی را میخریده و بعد از خارج شدن از کتابفروشی، همان جا میانداخته در جوب!
همچین کلکلهایی، با همچین نواندیشهایی و همچین قلمی ... نداریم در این روزگار!
بگذار عشقِ اینسان
مرداروار در دلِ تابوتِ شعر تو
- تقلیدکار دلقکِ قاآنی -
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوی ز شعر خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکستر سیاهِ فراموشی ...
از این کوبندهتر و زیباتر هم مگر میشود حال کسی را گرفت؟ جایی [+] خواندم که آقایمان کتابهای حمیدی را میخریده و بعد از خارج شدن از کتابفروشی، همان جا میانداخته در جوب!
همچین کلکلهایی، با همچین نواندیشهایی و همچین قلمی ... نداریم در این روزگار!
۱۳۹۱ تیر ۱۳, سهشنبه
وقتی یک همخانه حکم طلا دارد
در ذهنم با موبایلم روی فیسبوک مینویسم: "یک مریض به آشپزی سبز شما نیازمند است، نبود؟" بعد فکر میکنم اگر هیچکس جواب نده، یا لوس شود و دوستهای دور و بر دنیا هی بگویند آخی کاش من بودم و آخی کاش نمیری، یا اینکه یک آدم ضایع رو اعصابی که به هیچ عنوان نمیخوای پا تو خانهات بگذارد جواب بده چی؟!
بیخیال میشم.
با سرسنگین و دماغ آویزان و چشم ها باد کرده و بدن تب آلود و معدهی پرسروصدای خالی، هی پهلو به پهلو میشم تا گرسنگی امان میبرد. به سختی به آشپزخانه میروم و نانهای کپک زده و لوازم حداقلی یخچال ناامیدترم میکند. در ثانیهای همه چیز از ذهنم میرود جز غذا!
هر چه در فریز دارم در ماهیتابه میریزم و حین هم زدن به سرعت دو نارنگی باقیمانده ته یخچال را با دستان لرزان اما چابک پوست میگیرم و در دهان میچپانم. هیچ مزهای ندارد. نفهمیدن مزه از ذهنم میپرد.
دارم تند و تند غذایم را هم میزنم که یادم میافتد در چهار ماه گذشته هیچ بشری پا به خانهام نگذاشته... یادم میافتد که دو ماه پیش دو تا لولهکش اومدند شوفاژهایم رو تعمیر کنند ولی مگر لولهکش مهمان حساب میشود؟! در کسری از ثانیه این فکر از ذهنم میپرد.
بعد از کمتر از ده دقیقه آشپزی در این حالت، دوان دوان میپرم توی تخت، زیر پتو تنهایی میلرزم و به کسانی فکر میکنم که اگر بودند خوب بود... مثل مادر... حتی همین خیال نوستالژیآور هم باقی نمیماند باز از ذهنم بیرون میشود.
خلاصه که جدال برای بقا این است. قانون دارد: فکر منفی قدغن، فکر آدم قدغن!
غریزی است. بدنت آنی توانمند میشود. مغزت هرچند به سختی متمرکز میشود. هر چیزی جز تو و سلامتت کوچکترین اهمیتی نخواهد داشت. و نهایتا میتوانی...
باید از این شرایط یاد گرفت. باید در شرایط عادی هم اولین گزینهی کمک به خودت خودت باشی تا در مقابل آسیب نبود دیگران واکسینه شوی. چون این دیگر غریزی نیست و اکتسابی است. بلد نباشی به گا میروی!
بیخیال میشم.
با سرسنگین و دماغ آویزان و چشم ها باد کرده و بدن تب آلود و معدهی پرسروصدای خالی، هی پهلو به پهلو میشم تا گرسنگی امان میبرد. به سختی به آشپزخانه میروم و نانهای کپک زده و لوازم حداقلی یخچال ناامیدترم میکند. در ثانیهای همه چیز از ذهنم میرود جز غذا!
هر چه در فریز دارم در ماهیتابه میریزم و حین هم زدن به سرعت دو نارنگی باقیمانده ته یخچال را با دستان لرزان اما چابک پوست میگیرم و در دهان میچپانم. هیچ مزهای ندارد. نفهمیدن مزه از ذهنم میپرد.
دارم تند و تند غذایم را هم میزنم که یادم میافتد در چهار ماه گذشته هیچ بشری پا به خانهام نگذاشته... یادم میافتد که دو ماه پیش دو تا لولهکش اومدند شوفاژهایم رو تعمیر کنند ولی مگر لولهکش مهمان حساب میشود؟! در کسری از ثانیه این فکر از ذهنم میپرد.
بعد از کمتر از ده دقیقه آشپزی در این حالت، دوان دوان میپرم توی تخت، زیر پتو تنهایی میلرزم و به کسانی فکر میکنم که اگر بودند خوب بود... مثل مادر... حتی همین خیال نوستالژیآور هم باقی نمیماند باز از ذهنم بیرون میشود.
خلاصه که جدال برای بقا این است. قانون دارد: فکر منفی قدغن، فکر آدم قدغن!
غریزی است. بدنت آنی توانمند میشود. مغزت هرچند به سختی متمرکز میشود. هر چیزی جز تو و سلامتت کوچکترین اهمیتی نخواهد داشت. و نهایتا میتوانی...
باید از این شرایط یاد گرفت. باید در شرایط عادی هم اولین گزینهی کمک به خودت خودت باشی تا در مقابل آسیب نبود دیگران واکسینه شوی. چون این دیگر غریزی نیست و اکتسابی است. بلد نباشی به گا میروی!
اشتراک در:
پستها (Atom)