۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

از قضاوتِ نادرستِ نااهلانِ نابخرد در عالم واقع، می‌نالیم و آنها را ستمکار می‌خوانیم و در دل به راحتی با استناد به حقایقِ نداشته به قضاوت می‌نشینم و در خفا ستم می‌کنیم. ستمِ به دیده دیده را گناه می‌پنداریم و ناحق ستم ورزیدن در خفا را حق می‌شماریم و خرد می‌نامیم. چه سفیهانه بر مسند قضاوت چنگ زده‌ایم و بدون هیچ تلاشی برای به چالش کشیدنِ ذاتِ قضاوتگرِ سفیه، خوشنود از درک قضایا و راضی از قضاوت، به واقع می‌نگریم و خود را خردمند فرزانه می‌پنداریم. ذات، خرد و بینش، به همراه المان هایی از تکامل، گاهی متنافرند که سهوا آنها را منطبق یا حداقل متقاطع می‌بینیم.

(دل به تنگ آمد از این لامروت‌ دیدگان؛ یکی کم بود که از بخت خوش، هر یک به داشتن دو عدد از آنها مفتخریم.)
سه شین مقدس: شیر، شکلات، شراب

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

با رنگ و لعاب و آب و تاب به گذشته ها فکر می‌کنم. باید یاد بگیرم تا هر لحظه به خودم یادآوری کنم که امروز، گذشته ای در آینده است. باید قبل از فرارسیدن آینده، قدرش را بدانم.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

بر به دست آوردن اصرار داریم و از واگذاردن سخت در هراسیم. کمی اینگونه بنگریم؛

«از بخت ياري ماست شايد،

كه آنچه مي خواهيم، يا به دست نمي آيد

يا از دست مي گريزد.»

باشد که آرام گیریم.

صلوات ...


۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

سنگینی باری که برخی با حماقتشون به آدم تحمیل می‌کنند، به آسانی می تواند با سادگی دل کسانی که دنیا بهشون بار تحمیل کرده از بین برود.
سه سال است در فرنگستان زندگی می‌کنم و تا به حال هر بچه‌ای که در مکان‌های عمومی مثل مترو یا اتوبوس دیدم که همواره با صداهای ناهنجار بی‌تابی می‌کرده که بعضا حتی با خشونت‌های فیزیکی هم همراه بوده، غربی/ اروپایی/ مو بور نبوده!

الف: من نژادپرستم و اطراف را اینگونه می‌بینم
ب: رفتار یکسان نژادی از طریق ژن منتقل می‌شود
ج: بازتاب رفتار خانواده در کودک ظاهر می‌شود> شرقی‌ها ناآرام‌تر از غربی‌ها هستند
د: آنچه دیدم کاملا اتفاقی بوده است

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

ای همکار عزیزم که روشنفکری. تویی که دوست منی. تویی که باهات تا حد زیادی راحت حرف می‌زنم و تو هم با من راحت حرف می‌زنی. تویی که می‌نالی از همه‌ی این بندها که آدم‌ها رو احاطه کرده. تویی که آرزوی دنیای راحت داری. تو، دم خونه‌ی من اومدی و دعوت چای من رو قبول نکردی! می‌دونی توی اون چشم‌هات که همیشه بال‌بال می‌زنه ترس دیدم؟ می‌دونی فهمیدم که هی این پا اون پا می‌کنی که بین افکار خودت و عرف یکی رو به سرعت انتخاب کنی؟ می‌دونی احمقانه‌ترین دلایل رو آوردی که حتی تا دم پله‌های ورودی خونه‌ام هم نیای؟ می‌دونی حداقل دو بار پرسیدی که اطراف خونه‌‌ام کافه هست یا نه؟ می دونی از تصویر قدم گذاشتن تو خونه‌ی یک دختر تنها اونقدر ترسیده بودی که حرکات همیشه عجیبت، از همیشه خیلی عجیب‌تر بود؟
کاش می‌دونستی که چقدر از نوجوانی‌ام تا همین امروز از این برخورد گریزان بودم. کاش می‌دونستی که چقدر تلاش می‌کنم در این لحظات تعیین کننده‌، انسان دیده شم. کاش یک درصد می‌توانستم خودم رو متقاعد کنم که اگر پسر بودم هم، تو خونه‌ام نمی‌آمدی. نه که محکومت کنم. نه! فقط خواستم بنویسم که فکرهای زیبا بدون عمل کردن به پیش پا افتاده‌ترینشان، تحقق ناپذیر می‌مانند.

ای آقایان جهان،
خانوم‌های تنها، نه گاز می‌گیرند و نه بی‌هوا به شما تجاوز می‌کنند. این حداقل خواسته‌ی یک انسان است که انسان دیده شود.
«راهی ساده تر از پاک کردن صورت مسئله هم وجود دارد؛ یک مشکل بزرگتر ایجاد کنی تا فکر کردن به مشکل قبلی کلا احمقانه به نظر برسد.»
یواش یواش باختن عادی شد و ضمیر ناخودآگاهم به هوای باخت دوباره، صرفا از بازی لذت می‌برد که تمرکز و نگاهم به مونیتور بازگشت و در کمال ناباوری متوجه شدم که بردم!

حاج حافظ از بزرگان شعر و ادب:
«گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع ...... سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش»

حاجیه فرگیس از جوانان اهل پرت:
حافظ ای مصلحت اندیش اناس، چه دهی وقت به باد ....... کین طایفه‌ی سربه هوا را، گوش شنوا کو؟

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

مرز زن بودن و دختر بودن یا پسر بودن و مرد بودن کجاست؟
واضح تر بگم
از چه زمانی آدم در حرف‌های روزمره‌اش به جای دختر، خودش رو زن خطاب می‌کنه و بجای پسر، مرد؟
بازم واضح تر بگم
از چه زمانی تصویر خودت از خودت عوض می‌شه و پوست می‌اندازی؟

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

به نظر شما گزینه‌ی مناسب کدام است؟
۱- سازمان‌ها باید در کنار کارکنان عادی، قائم به افراد برجسته باشند
۲- عدم حضور افراد برجسته نباید هیچ گونه خللی در شهرت یا عملکرد یک سازمان ایجاد کند

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

اولین رابطه، اولین بوسه،‌ اولین روز کاری،‌ اولین نوشته،‌ اولین دیدار، اولین چیزی که با پول خودت خریدی،‌ اولین دست آورد، اولین نگاه، اولین تماس جسمی، اولین ... چرا اولین‌ها در ذهن می‌مانند ولی باکیفیت‌تر از اولین‌ها شاید به راحتی از یاد می‌روند؟ حتی اولین جدایی، اولین اخراج،‌ اولین فقدان،‌ اولین روز مدرسه،‌ اولین ترس‌ها هم ماندگارند. شاید تنها اولینی که قطعا هیچ کس به یاد ندارد،‌ اولین لحظات زندگی باشد.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

We are living the history now. Sounds very exciting :)

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

چند وقت یک بار یه تلنگر لازم است تا آدم یادش بیاد باید در لحظه زندگی کند؛ تک تکشون رو دریابد و نذاره از دستش در بروند. خوشحالم که امشب تلنگر را خوردم. باید یادم بماند که فارغ از نتیجه، لذت ببرم از لحظه‌هایم که غیر از این کلاهی بس بزرگ بر سرم رفته!

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

نزدیک به دو ساعت و نیم زیر دوش آب بی‌حرکت و مبهوت در این فکر نشسته بودم که چرا هر آنچه که انسان‌های مثل من عادی در یک چشم به هم زدن و از سر غریزه به درست یا غلط بودنش پی می‌برند، من باید با آزمون و خطا بهش بپردازم و بعد از مدتی مدید نهایتا هم به نتیجه‌ی قطعی از این که کاری که کردم درست بوده یا نه، نرسم! دو ساعت و نیم ملامت کردن هم جواب نداد چطور که عمری اینگونه زیستن.