۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

کظم غیظ

باز متهم شدم به پرخاشگری. یعنی باز پرخاشگری کرده‌ام.

همیشه خدا عصبی بودم. از وقتی که یادم می‌آید اعصاب دور و بری‌ها را نداشتم و زود از کوره در رفتم. دوران نوجوانی که دیگر اوجش بود. ساکت بودم اما یکباره وحشی می‌شدم. همیشه توی اتاقم بودم و سرم به کار خودم بود. خیلی‌ها تودار بودن می‌خواندش اما خودم می‌دانم که از وحشی بودنم و ناامید و حرصی شدنم از بقیه بود. قایم می‌کردم خودم را. خودم را هم آدم ضایعی می‌دانستم. هنوز هم می‌دانم.

ظهر سر کار آنقدر از خودم عصبانی شدم که ‌می‌توانستم موبایلم را پرت کنم توی دیوار. یا حتی لگد بزنم به دیوار. یا حتی لگد بزنم در کون جلویی‌ام فارق از اینکه طرف کی‌ است و چه کاره است!‌ می‌خواستم خودم و خیلی‌های دیگر را له کنم. رسما وحشت کرده بودم از این میزان خشم.

همیشه خدا اما همه دور و بری‌هایم خشمم را می‌دیدند و هیچ  نمی‌گفتند. بعضی می‌گفتند جوشی هستی ولی خیلی مهربانی. بعضی وقتی عصبانی می‌شدم سکوت می‌کردند که تمام شود. می‌دانستند که عین رعد و برق زود می‌گذرد. تمام که می‌شد خودم از دلشان در ‌می‌آوردم. به روش‌های مختلف؛ انسانی، دخترانه،‌ غمباد گرفته، عذرخواهی... هر تکنیکی که شده به کار می‌گرفتم و عمل هم می‌کرد.

حالا اما وضع فرق کرده. یا آدم‌ها تحملشان طاق شده یا انتظارها از من بالغ بیشتر است یا نوع آدم‌های دور و برم عوض شده.
یک راست می‌گذارند تو کاسه‌ام که چرا پرخاشگری می‌کنی؟ یکی چشم نازک می‌کند، یکی دیگر قهر می‌کند، یکی دیگر فریاد می‌زند و دعوا می‌شود و تا مدت‌ها همه چیز بد می‌شود و اصلا یک وضعیتی...!‌

رفته بودم زیر لحاف به لوس بودنم فکر می‌کردم. به اینکه چرا آدم‌ها نمی‌فهمند که خب حالا عصبانی‌ام دیگر وااا ...! چرا نمی‌شود که خفه شوید همه‌تون که من خوب شوم!‌ دیدم عجب آدم پررویی‌ام. بعد گفتم خب پررو‌ی‌ام دیگر. یک پر روی لوس عصبی.

بعد گفتم اشکالش چی‌ است؟ چرا آدم‌ها مرا اونطوری که هستم نمی‌پذیرند؟ بعد فکر کردم که اگر اینطوری بود دنیا گهستان می‌شد. بعد گفتم خب چه اشکالی دارد؟ بعد دیدم خودم هم گهستان دوست ندارم فهمیدم که توجیه می‌کنم!‌ آره...

بعد یهو دلم خواست یک داستان بنویسم که مثلا یکی اونقدر کظم غیظ می‌کند که هی باد می‌کند و هی باد می‌کند تا اینکه می‌ترکد. بعد اینطوری مردم می‌فهمند که درست نیست آدم باد کند که غم باد یا شکم باد بگیرد و بترکد.

بعد آخر داستان همه مردم به خوشی نتیجه می‌گیرند که عصبانیت هم مفید است و با عصبانیت دیگران کنار می‌آیند. هم آدم‌های مثل من راضی‌ می‌شوند، هم بقیه. 

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

چرندیات شبانه

ذهنم پر از نگاه شده. نگاه‌های زل و بدون پلک،‌ بعضی خندان، بعضی غمگین، یکی پر از حسرت، یکی پرامید. تک‌تک مقابل نگاه متحیر من پرسه می‌زنند و دیوار روبه‌رویم را نقش می‌کنند.

پیدایشان شده چون دلم تنگ است. گیرپاژ کرده. توان سنگینی بار این‌همه نگاه و تاب تمنایشان را ندارد. می‌دانم هر کدام چه‌‌شان است و بهتر می‌دانم که از همه‌شان دلخورم؛ هر چه مقرب‌تر میزان دلخوری ازش بیشتر!

از ترش رویی یکی که الان هست،‌ از بی‌خیالی یکی که زمانی بوده،‌ از ندانم‌کاری یکی که هنوز می‌خواهد باشد، از کم حجمی من که گنجایش کافی ندارم... و کماکان انتظار می‌کشم به‌انسان را.