آنقدر عادت کرده اند که حال همه بد باشد، وقتی در جواب احوالپرسی با سرخوشی و انرژی میگویم حالم خوب است، همانقدر تعجب میکنند که مثلا بگویم رئیس جمهور شدم.
وبلاگ چیز عجیبی است. نویسنده یک سری وبلاگ ها را رسما دوست دارم. یعنی پستهایشان را که می خوانم و از تصور حالات و قیافهای که نمیشناسم و او تصویر کرده لبخند به لبهایم میآید، در بسیاری مواقع متوجه می شوم که در دلم دارم قربون صدقهشان هم می روم که در دنیای واقعی این حالتم مخصوص دوستهای خیلی نزدیک است.
کم پیش میآید که آدم متوجه گذرِ حال باشد و مطمئن باشد که همین لحظه در گنجینهی خاطرات مغزش بایگانی می شود.
بعضی وقت ها تشخیص اینکه چه چیز خاطره است و کدام خاطره از دیگری بهتر یا بدتر، سخت میشود. نمی دانم تنهاییام در استارباکس محلهام در لندن، که دیوارهایش با نقاشی کودکان هفت هشت ساله مزین شده، خاطرهی خوب من است یا خاطراتم از کافه ماگ جردن که همیشه حداقل سه نفر را شامل میشود.
من، منِ تغییر کرده، در آنها ثابتم اما وزن این خاطرات با هم متفاوت است. هر از چندی یکی از دیگری واقعیتر و ملموستر میشود.
نداشتن لحظه و اطمینان از عدم تکرار آن، وزن خاطره را سنگینتر میکند اما نمیدانم آیا در این مورد هم سنگینترها باارزشترند یا نه؟!
هنوز نوجوان محسوب می شدم که رفتم کلاس نقاشی. تصویر و رنگ دوست داشتم. صدای کشیده شدن مداد روی کاغذ اما برایم عذاب الهی بود و رنگ روغن، که باید مانند تاپاله بر روی بوم می مالیدی، حالم را بد می کرد. آبرنگ دوست داشتم. رنگ های ملیح روی کاغذ که توی هم حل می شدند و بدون هیچ مرزی تصویر حاصل می کردند، محسورم می کرد.
کلاس رفتم. استاد محترم حتی نگذاشت یک بار به آبرنگ دست بزنم ببینم چه حسی دارد. فرمودند اول مداد رنگی باید کار کنی تا دستت گرم شود و بعد رنگ روغن تا رنگ ها را راحت تر تشخیص بدی و بشناسی و بعد نهایتا آبرنگ کار کنی. میگفت اگر به آبرنگ دست بزنی، چون بلد نیستی سرخورده می شی و میترسی و دلزده میشی. حاصل کار این شد که ادامه ندادم.
یکی از عمده تفاوتهای سیستم آموزشی فرنگ با ایران در همین است؛ سوژه اصلی دست تو است. هر چی را که بخواهی امتحان کنی می دهند دستت که لمسش کنی، حسش کنی، باهاش ارتباط مستقیم برقرار کنی؛ اگر ساز است، رنگ است، گِل است، سنگ است، نوشتاری است، گفتاری است، انجام دادنی است... هر کوفتی است تو باید حسش کنی و از ذوق حاصل از قدم های اولت استفاده می کنند که به جلو هولت دهند.
چند روز پیش رفتم یک موسسه موسیقی ایرانی که آواز سنتی ایرانی یاد بگیرم. آقای معلم آواز هی می رید به حالم که سخته هااا... تمرین می خواهد هااا... زیاد باید بیای کلاس هااا... باید جدی بگیری هاااا... می گم آقا جان، من که نمی خواهم خواننده بشم، دارم می یام یک تفریحی داشته باشم در کنار کارم و راجع به گوشه و دستگاه و تحریر و کلا آواز چیزهایی یاد بگیرم همین. می گوید بله شما اینجوری می بینی اما من به شما بگم که سخته...
آنقدر هدف را متعالی و دور از دسترس نگه می داریم که هر شب با خیال دست یابی به آن جلو بریم و هر لحظه یادگیری را به طرف زجر کنیم که شاید، شاید، روزی به غایت لذت دست پیدا کند! یادمان می رود که شوق و ذوقی که با ناشیانه انجام دادن آن کار حاصل می شود، انگیزهی جلو رفتن و نایل شدن به هدف را زنده نگاه میدارد.
قهوه تلخ دوست نداری؟ اشکالی نداره. باز هم بریز. آنقدر سیاهیش را به سفیدی شیر اضافه کن که مطمئن شوی هر یک جرعهاش میتواند ذرهای از سیاهی مغزت را در خود حل کند.
[کمک می کند]
عکس دوست های قدیمی را روی فیس بوک می دیدم که هر ثانیه از مغزم میگذشت که آخه این چه مدل ابرویی است، هوا رفته؟ این چه آرایشی است؟ چرا رنگ صورتش اینقدر با گردنش فرق داره؟ دو سال ایران نرفتم چرا این شکلی آرایش میکنند دوستای قدیمی؟ مد است که مد است تو دیگه چرا؟!!
خلاصه در همین حال که اینها از ذهنم میگذشت، یکی از همین دوستان یک پیغام برایم روی فیس بوک فرستاد که فرگیس جون رفتی فرنگ چرا این ریختی شدی؟ چرا رنگت پریده؟ چرا به صورتت نمیرسی؟ بابا یه کم آرایش کن اون صورتت رنگ بگیرد این چه وضعی است آخه؟!
با اینکه فراموشکار بودن آدمیزاد او را مقاوم میکند و باعث میشود که در برابر مشکلات نشکند چون بعد از یک مدت دیگر در ذهنش نیستند که او را بشکنند، اما همین فراموشی یکی از عوامل عدم احساس خوشبختی است چون همه بدبختیهایت را هم فراموش میکنی و مثل سگ دلت برای همهشان تنگ میشود.