۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

عکاس‍ها در داغ عکس

عکاس خوب بودن یک ایراد عمده دارد و آن هم این است که طرف هیچ عکس خوبی از خودش نخواهد داشت. نهایتا با هزار تا ترفند و تکنیک و بدبختی در کل زندگیش دو تا عکس از توی آینه و با دوربین کاشتن و تنظیم زمان و غیره از خودش انداخته که آنها هم فکر نکنم هیچ وقت اوج رضایتش را جلب کند.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

دیکتاتوری در لایه‌های پایین‌‌تر جامعه هم نفوذ می‌کند؛ دقت کن!

تور گرفتیم آقای لیدر می‌گوید خوووب دو تا سرگروه می خواهیم. دو تا پسر قلدر که نه از روی علاقه، بلکه تنها با هدف حفاظت از ناموس داوطلب شدند، دست بلند کردند تا هر چه زودتر خواهر و مادر و دوست دختر و زن و بچه خودشان را در گروه خود بیاورند.

بعد آقای لیدر به جای اینکه بپرسد کی می‌خواهد در کدام گروه باشد، ادامه داد: "خووووب حال اعضای گروهتان را انتخاب کنید"!‌

هیچی دیگر ... در گروه کسی رفتم که اصلا دلم نمی‌خواست و تا شب حالم گرفته بود.

بعد از مرگ ماهی

وسط هق هق گریه و برای اینکه آرامم کند، بدو بدو رفت برایم یک بلیط بخت آزمایی خرید!
بعد که با تعجب نگاهش کردم گفت: "نمیدونی که! اگر برنده شی می توانی باهاش اقیانوس هند رو بخری... پر از ماهی است."

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

تضمین کارکرد الکل

از یک سنی به بعد، مجردی کلاب رفتن لذتش را از دست می‌دهد و هر چقدر هم که توجه بگیری، دلت می‌خواهد که یک آدمی باشد که دست در گردنش بندازی و آویزانش بشی. 

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

گودرگردی وقتی که نباید

می‌دانم که معتاد شده‌ایم
می‌دانم که هر لحظه پای کامپیوتریم
می‌دانم که کتاب خوانی‌مان کم شده
می‌دانم که آیتم خوانی به اندازه وقتی که صرف می کنی آموزنده نیست
می‌دانم وقتی اینترنت نیست کلافه‌ایم
می‌دانم که همه‌مان قصد ترک داریم
می‌دانم که در سفر می‌خواهیم از این دنیا دور باشیم

همین‌ها بود که به من عذاب وجدان می‌داد اما با همه این احوال، من گودرگردی و لایک زدن را در سکوت ساحل و زیر آفتاب و در حالت پا در شن دریا و تن روی تخت، بسیار بسیار توصیه می‌کنم.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

رفتار با بچه در شرق

صدای ضربه را می‌شنوی، تلق… بچه سر پایین می‌اندازد و چندین فحش به او حواله می‌شود در مایه‌های 'احمق نمی‌فهمی، چقدر تو خنگی، باید بدمت سوپور ببره، به هیچ دردی نمی‌خوری، حالا برسیم خونه می‌دونم باهات چی کار کنم' و ...

چند لحظه بعد که بچه آرام در خود فرو رفته و زانوی غم بغل کرده، صدای چالاپ چلوپ بوسه می‌آید و می‌شنوی که 'قرررربونت بشم من، آلاچِ منی تو، وای وای وای اخماش رو ببین. عززززززیز منی تو، چی می‌خوای برایت بخرم' و …

معارفه ایرانی

امروز مطمئن شدم که ما در فرهنگ معارفه‌مان، جایی برای ذکر نام نیست.
به این معنا که موقع آشنا شدن با دیگران، مخصوصا در جایی که طرف "غریبه" محسوب میشود و احتمال دیدار مجدد با آن فرد خیلی کم است، خودمان را معرفی نمیکنیم. یعنی دست میدهیم و اگر طرف نام خود را بگوید گوش میکنیم و بعد می‌گوییم خوشحال شدم بدون اینکه اسم خودمان را بگوییم!

چند وقت بود شک داشتم راجع به این موضوع چون از زمانی که در این مورد شک کردم، با ایرانی‌های جدید زیادی برخورد نداشتم. اما امروز با ۴ تا اتوبوس همسفر بودم که در هر کدام حداقل ۲۰ ایرانی بود. نمی‌شود در این تعداد، حتی یک نفر هم متوجه نشود که وقتی می‌گویی 'خوشحال شدم' قبلش باید نام خودت را هم گفته باشی و این یک قانون است!

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

ملیت گریزی و شاید ملیت ستیزی

بعد از چند روز چشم در چشم شدن، هم‌هتلی‌های ایرانی‌ام تنها زمانی به من لبخند زدند و مهربانی به نگاهشان برگشت که به طور اتفاقی فهمیدند من در انگلستان زندگی می کنم.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

راندمان کاری

بچه‌ها سنگین کار می کنندها [+] 6 ساعت جلسه داشتند، 222 مصوبه تصویب کردند. یعنی فشار کاری بالاست؛ فعالیت مستمر و فشرده، بدون هیچی سلام و علیک و ساعت نماز و دستشویی و پذیرایی و خنده و غیره ... کجای دنیا می‌شود تقریبا هر یک دقیقه و نیم یک مصوبه داد هان؟ جایز نیست بگم مملکته داریم؟

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

مربوطه ها

همه آدم ها یک 'آدم مربوطه' دارند. شاید بهتر است بگویم که همه آدم های خوشبخت یک آدم مربوطه دارند.

آدم مربوطه لزوما آدمی نیست که با او در رابطه هستی. مهم ترین رکن آدم مربوطه این است که در واقع همه چیز به او مربوط است؛ نه به این معنا که همه مشکلات تو از آدم مربوطه نشات بگیرد بلکه به این معنا که همه وقایع زندگی تو قابلیت مربوط شدن به او را دارد و او می تواند گوش کند و بفهمد و در موردشان نظر بدهد و تو هم دوست داری که جواب های این آدم مربوطه را بشنوی.

از بخت بد، آدم مربوطه همین امروز رفت سفر و همین امروز اتفاقی در زندگی کاری من افتاد که تمام یک سال آینده من را تحت تاثیر قرار می دهد.

در نبود آدم مربوطه و با احساس نیاز شدید به صحبت با آدم های مربوطه یا حتی تا حدودی مربوطه، لیست فیورت های موبایلم را باز کردم تا مربوطه ای بیابم.

با تعجب و خوشحالی پانزده شماره داشتم که مسلما همگی آدم های مربوط و تا حدودی مربوط زندگیم هستند و گرنه در آن لیست نبودند؛ از این پانزده نفر، 6 عدد در ایران اند، 4 عدد آدم های تاحدودی مربوطند که ربط شان شامل این موضوع نمی شود، جواب 3 نفر دیگر کاملا قابل حدس بود که جایی برای تماس نمی گذاشت، 1 نفر را به دلیل ذخیره انرژی و اعصاب نمی شد زنگ زد، می ماند یک شماره ...

که شماره آدم مربوطه بود که در سفر است.

خلاصه که مربوطه های نامربوط بخشی از زندگی اند اما آنچه مسلم است مربوط کردن از سر ناچاری آنچه به 'تا حدودی مربوط ها' نامربوط است، اشتباه بزرگی است که معمولا تبعات دارد.

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

سنجش موفقیت زنانه به روش سنتی

خانم همسایه از آنهایی بود که دهانش چفت و بست ندارد. ۱۷- ۱۸ ساله که بودم، یک بار چشم مامان را دور دید و شروع کرد یه نصیحت کردن و به خیال خودش انتقال درس زندگی.

بعد از گفتن حرف‌هایی مثل اینکه من تجربه چند ساله‌ام را می‌خواهم بهت بگم و آویزه گوشت کن و غیره گفت:"زن موفق کسی است که در آشپزخانه کلفت باشد، در تخت خواب ج.ن.ده و در مهمانی لیدی."

خلاصه مشکل بنده اینجاست که اینها را انجام می‌دهم اما جابه‌جا؛ مثلا در مهمانی ج.ن.ده می‌شوم، در تخت لیدی و در آشپزخانه هم که خب قاعدتا نمی‌روم! پس حداقل باتوجه به چگونگی به‌کارگیری روش سنتی، انتظار بیشتری از این وضعیت نمی‌شود داشت.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

یک لحظه بعد!

خیلی عصبانی شده بودم. تند تند راه می‌رفتم. آرام به دنبالم می‌آمد. در خیابان بعدی کنترلم را از دست دادم و شروع کردم بلند بلند توبیخ کردن. شاید هم کنترل داشتم و می‌خواستم شکایت کنم، نمی‌دانم. همه را گفتم. گفتم که تقصیر او بوده. گفتم که حق نداشته با من آنطور که رفتار کرده بود، رفتار کند. گفتم که فقط من بودم که ملاحظه کردم. گفتم که متوجه موقعیت نیست و نبوده. همه را گفتم و تند تند و جلو جلو راه می‌رفتم که یکباره دیدم نیست!

پشت من روی زمین افتاده بود. شوک عصبی بهش دست داده بود و با دامنه نیم متر در نوسان بود.

هول شده بودم. به گه خوردن مطلق افتاده بودم. تمام حرف‌هایم را تک تک پس گرفتم. گفتم غلط کردم ناراحتت کردم. گفتم هر کاری کردی درست بوده. گفتم من احمق، من نفهم، من ... اصلا هرچی. گفتم من چی کار کنم؟ فقط تو بگو...

نمی‌دانم در آن لحظه می‌شنید یا نه، اما همان که در آن حالتِ چه کنم چه کنم من، تنها واکنشی که هر از چندی از خودش نشان می‌داد پس زدن من با دست بود، برای توبیخم کافی بود.

یاد نمی‌گیرم که آدم‌ها با هم فرق دارند. یاد نمی‌گیرم که اگر من داد می‌زنم، دیگری در خودش داد می‌زند که پژواک‌ آن دیواره‌ی بدنش را تخریب می‌کند. یاد نمی‌گیرم که از موضع دیگران نگاه کنم. یاد نمی‌گیرم که ببندم این دهن را تا شاید زمان مناسب‌تر برای باز کردنش و بلعیدن دیگران فرا برسد.

نمی‌دانم اگر چنین اتفاق‌هایی برایمان درس بشود، رفتارمان چطور می‌شود. شنیدیم و به عبارتی فهمیدیم که آدم از یک لحظه بعدش خبر ندارد و طوطی‌وار تکرارش می‌کنیم بدون اینکه درک کنیم یعنی چی.

یعنی جوری برخورد نکن که یک لحظه، فقط یک لحظه بعد،‌ دو دستی بر سرت بکوبی و بگویی گه خوردم و کسی نباشد که از ته دل فریاد زدن اشتباهت را بشنود.

یعنی اول فکر کن و بعد رفتار کن تا شاید بتوانی درست در لحظه زندگی کنی.

باشد که آموزم و آموزیم ...