۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

تقریبا همیشه فکر می‌کردم که همه قدرت فهم دارند و این گوینده است که باید با ذکاوت، روش بیان صحیح را بیابد.
اما فکر کنم باید قبول کنم که برخی از آدم‌ها نفهم هستند و تلاش بنده برای فهماندن برخی مسائل عمدتا پیش پا افتاده، راه به جایی نمی‌برد. نفهم بودن هم مثل هزار خصلت دیگر وجود دارد و باید قبول شود، درست مثل حماقت من در تلاش برای فهماندن!
این موقع‌ها که می‌شود، خانه‌ام یواش یواش با خودش خلوت می‌کند. عاشق صدایش توی این ساعتم. صدای بی‌صدایی. حتی من پرسروصدا هم هیچ صدایی در نمی‌آورم تا یک وقت خلوت گره خورده‌ی اون با من، به هم نریزد.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

یک راز داشتم که فقط به یک دوست نزدیک گفتم. او هم یک دوست نزدیک داشت که بخواهد برایش درد دل کند و رازها را برایش برملا. دوستِ نزدیکِِ اون دوستِ نزدیکِ من هم، یک دوست نزدیکی داشت که خب مسلما او هم دوستان نزدیک! خلاصه همین طور نزدیکانِ نزدیکانم، راز من را با هم قسمت کردند تا اینکه متاسفانه و از روی اجبار همگی با هم "نزدیک" شدیم.
در خواب و بیداری بودم که تلفن زنگ زد. می شنیدم و می دانستم که کسی جز مادر تلفن خانه را ندارد که بخواهد از این طریق سراغی از من بگیرد. پس به قطع او بود که انتظار مرا می کشید. عین همیشه بی مهری و رخوت آنقدر برم چیره بود که بی اعتنا به انتظار او به خواب ادامه دادم و دستم به سوی گوشی دراز نشد. از زمانی که زنگ تلفن قطع شد، از همان خواب و بیداری و تا همین الان که کاملا هوشیارم تنها فکری که در سرم است این است که روزی همین مادری که پشت خط منتظر گذاشتم وجود نخواهد داشت تا به من زنگ بزند و من بی مهری کنم. ترس از دست دادن عزیزان بد دردی است. هر چقدر که متفاوت باشند، هر چقدر که با دنیای من فاصله داشته باشند،‌ هر چقدر که درکی از افکار یکدیگر نداشته باشیم،‌ باز هم بودنشان به از نبودشان است. صرف حضورشان خوب است. فکر نبودنش هم فلجم می کند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

خودمم که به خودم بی‌وفایی می‌کنم.
"گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست!"

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

آزار رسانی که از قدرت ناشی می‌شود و قدرتی که از مسند ناشی می‌شود همواره موجبات تعجب بنده را فراهم می‌کند. چه رسد به اینکه ظالم، لهستانی یا چکسلواکیایی یا اهل آفریقای جنوبی یا از هر کشوری که پیش‌تر یک زورگوی مسندنشین قدرتمند در یک برهه از تاریخ زور بهشان چپانده باشد که دیگر هیچ!‌ سخت در عجب می‌مانم از این تجربه‌های "کسب کرده" و درس‌های نیاموخته!
رفتار از سر احترام مردم در فرنگستان تا حد زیادی نشات گرفته از قانون است و به نهادینه شدن به مرور احترام در ذاتشان ارتباطی ندارد. با ذره‌ای فشار ناشی از پیش نرفتن شرایط طبق انتظار، اخم و تذکر و تنش و حتی فحش‌های "ناموسی" را هم از یکدیگر دریغ نمی‌کنند. اگر بی‌قانونی کشورهای جهان سومی از جمله ایران در این کشورهای قانون‌مدار وجود داشت، نمی‌دانم که این آدم‌های اتو کشیده و لبخند به لب چگونه رفتار می‌کردند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

ایمیل بعضی آدم‌ها را بی دغدغه و عذاب وجدان می‌تونی نخونده پاک کنیشون.
ایمیل بعضی‌ها را یک چک کوچولو می‌کنی و سرسری نگاهی می‌کنی و پاک می‌کنیشون.
ایمیل بعضی دیگر در حد معقول است و چند وقت یک بار یک ایمیل ناخوش‌آیندی می بینی و پاک می‌کنیشون.
اما ایمیل بعضی‌ افراد، ذوق آور و هیجان انگیز است و تا وقتی که باز نکردی ایمیل را ذوق مرگی که باز این آدم چی دیده که براش جالب بوده و به خودش فشار آورده و دکمه‌ی فوروارد را زده، که خب معمولا پاک نمی‌کنیشون.
اما...
وای به روزی که بعد از مدتی، یواش یواش چرند بیاد قاطی ایمیل‌های دسته‌ی آخر و مجبور شی اونها را هم غربال شده نگاه کنی. خسته از این چرخه‌ی کس پرت پراکنی، به مرز ایمیل ستیزی می‌رسی و ایمیل‌های شخصیت را هم پاک می کنیشون!
و نفس راحت...

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

در راستای اینکه تک تک آدم‌ها منحصر به فردند:

با تعجب و کمی طعنه: از این خوشت می‌آید؟
با خوشحالی: آره.
- وا اینکه هیچ چیز خاصی نداره!
- (سکوت) ؟؟؟
- منظورم اینه که لنگه اش همین جور تو خیابون ریخته!
- تو که هنوز باهاش حرف هم نزدی.
- من می دونم.
- ...هممم...

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

کتاب خواندن در اتوبوس
- Is it as good as the picture?
- Well, I am enjoying it.
- You enjoy it, but is it fun?
- ummm!!!
باز صبح می‌شود و در طول روز، یک وقتی، یک جایی، یادم می‌افتد که ای دل غافل! خانم جان، نه بودنت و نه نبودت چیزی از این چرخ گردون کم و بهش اضافه نمی‌کند. تازه چرخ گردون که هیچ، به زنجیره‌ی انسانی درونش هم... بی‌خیال ...لبخندی می‌آید روی لبان و می‌رم پی کارم.

باز در طول روز پیش می‌آید که گذرم به مکان‌های قدیمی و پرخاطره بیافتد و یا حتی در ذهنم گریزی بزنم به خاطرات و همه جا را -حتی در تفکرات و از دور- همچنان سر جا و به قوت باقی ببینم. باز یک لبخندی می‌آید و می‌رم پی کارم.

این لبخند را یک سری احساسات اجتناب‌ناپذیر هم همراهی می‌کنند. از جمله ناامیدی و دلسرد شدن از 'پی کار رفتن' که با حس خوب و دلگرم‌کننده‌ی بی‌تاثیر بودن توام است.

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

وسوسه و دی دریم امروز:
ماهی قرمز دم طلایی ام رو آب در می‌آورم، تو دستم می‌گیرمش و تن کوچولوش رو لمس می‌کنم و همین جوری که به زور دارم سعی می‌کنم از دستم لیز نخوره، با ابر و کف همه جاش رو می‌شورم و حمامش می‌کنم.
اصلا از این منطق که چون ماهی همیشه تو آب است حمام-واجب نیست، خوشم نمیاد! حداقل الان که اینجوری است.
شاید این هم یکی از رفتارهایی باشد که آدم از دیگران خرده می‌گیرد و خودش هم ممکنه به دامش بیافتد؛ وقتی خودت برای کار خودت حداقل زحمت را متحمل می‌شوی، نمی‌توانی از دیگران انتظار داشته باشی که تمام بار زحمت را بدون کم و کاستی به دوش بکشند. یعنی در موارد زیادی واجب است و حتی ثواب هم دارد که بگوییم «خجالت هم خوب چیزیه»!!!
نزدیک بودن به آدمی که به دیگران ستم روا می‌دارد، برایم دردناک بود و خجالت آور.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

آقایون، شما خوشتون می آید خانومها یک پستون داشته باشند؟ نه دیگه! حالا چرا تک-پستانی زیبا نیست؟ چون بدن نامتقارن می‌شود و تقارن در زیباشناسی یک فاکتور مهم است. پس لطفا وقتی شلوار می‌خرید یا اونقدر فاق-تنگ نخرید که فلانتان یک طرف فاقتان بره، یا حواستون بهش باشد و صافش کنید و امثال من را از شنیدن جمله ی "هیز به تو چه" خلاص!‌