۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

دلتنگی برای کسانی که زمانی در زندگیت برجسته بودند ناگزیر است. باید اما به خاطر داشت که آن آدم، در آن زمان، با آن فضا، در مغزت ویژه مانده. آدم فعلی،‌ الان، و در شرایط کنونی، احتمالا حتی ساعتی هم قابل تحمل نخواهد بود. 

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

در رستوران‌های عالی لندن

در طول شام همواره فکرت به این مشغول است که در یخچال چه داری و رسیدی خانه چه در شکم بچپانی، تا شب با دلی سیر، پلک روی هم بگذاری!

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

ریای فیس‌بوکی

"دوستان" خودشان درخواست دوستی می‌فرستند،‌ بعد تو قبول می‌کنی و بعد از مدتی می‌بینی که طرف تو را بلاک کرده!!!‌ خب چه کاری است که اد کنی آدمِ خوب!‌

اد نکن!
اد کردن، مثل یک انسان فهمیده، جرات کن و رد کن.
یا اصلا مثل انسانی نفهمیده، جرات نکن و درخواستش را بی‌جواب بگذار.

ولی اد و بلاک اصلا جزو گزینه‌های انسانی نیست؛ حداقل نه در موردی که خودت طرف را اد می‌کنی!
 ‌

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

صحنه دارد، کجایش دارد ...

پشت به تلویزیون داشتم برایش حرف می‌زدم که شروع کرد با دست به دنبال کنترل گشتن. بی‌اختیار برگشتم به سمت تلویزیون و دیدم خانم و آقای فیلم روی همند.

هنوز که هنوز است پدر بنده در حضور من، که حتی نگاهم به تلویزیون نیست، "صحنه‌های" فیلم را سانسور می‌کند.

نمی‌فهمم از شرم حضور است، از بچه همیشه بچه است یا از عدم پذیرش این پدیده "طبیعی"!

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

محافظت از چشم خواننده واجب است

عزیزانی که پست می‌نویسید سه صفحه و اینقدر در فکر غوطه‌ورید و درگیر کلمات که از یاد ما خواننده‌ها غافل می‌شوید، جان هر کسی که دوست دارید اون وسط مسط‌ها چند تا Enter هم بزنید.

دستتان طلا به خدا!

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

انتظار داشتن

آنچه به رابطه معنا می‌بخشد و بعد آن را به نابودی می‌کشد. 

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

نگاهیدن

پسری خوش‌چهره و لاغر اندام با بلوز چهارخانه ریز قرمز و سفید و شلوار جین، و نگاهی خالی و بال‌بال‌زن به روبه رو.

نگاه خیره من به پسر و نمایان شدن لبخندی کش‌دار بر روی لب‌هایم.

نگاه مشکوک خانم کناردست پسر لاغر اندام و نگاهی که از من می‌گیرد و چپ‌چپی که حواله پسر می‌کند.

پسر غرق در افکار خود، من به یاد بلوز چهارخانه‌ی هدیه‌ای به دوست پسر سابق و خانم معذب از کشف چشم‌چرانی‌های یک دختر جوان. 

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

ای دخترهایی که دوست پسرتان در روز آفتابی برای ساعت ناهار به دنبالتان می‌آید و با دیدنتان لبخند گشادی روی لبانش نمایان می‌شود و می‌بوسدتان و بعد دستی دور گردنتان می‌اندازد و با هم به سمت رستوران می‌روید، یادتان باشد که خوشبختید.