۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

ای داد از این خارج ... هر جا می ری فکر می کنی یه جا دیگه هست که خارجه. پا می شی می ری اون جا بعد فکر می کنی یه جا دیگه هست که از اون جا که هستی خارج تره ... آقا جان خارج منم، خارج تویی، خارج همین جاست. بتمرگ سر جات زندگیت رو بکن دهه ...
حالا اینا رو گفتم، می گم همه جمع کنیم بریم خارج هان؟!‌
خدا رو شکر به امراض روانی کم نداشته جدیدا یک عدد اضافه شده و اون اینکه تو توالت های عمومی وقتی باید تنها تو اتاق کوچیکه با خودم خلوت کنم، سقف رو نگاه می کنم تا مطمئن بشم 'اسپایدرمن' به سقف نباشه ...
چه حسی باعث می شه که آدم از دیدن درخشش اشک تو چشم کسی که حداقل زمانی براش عزیز بوده، لبخند رضایت بر لباش بیاد؟

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

تنها چیزی که تو این خونه دلم براش تنگ می شه این پنجره است که هر وقت اراده می کردم می تونستم از پشتش آدم ها رو تا هر وقت که بخوام و بدون اینکه مزاحمشون باشم، دید بزنم. ناگزیریم به گذاشتن و گذشتن. باید بگم حیف؟!

بیست دقیقه است که دارم از پشت پنجره نگاهش می کنم. از سرما یخ زده و هی دستهاش رو جمع می کنه و میذاره زیر بغلش. هی این پا اون پا می شه و تو خیابون سرک می کشه تا شاید پشت پیچ خیابون رو کمی بهتر ببینه. اتوبوسش دیر کرده. همین طور که بهش زل زدم بی دلیل از سرم می گذره که هیجان زندگی هم عین اتوبوس هر از چندی دیر می کنه. تنها کاری که می شه کرد اینه که توی ایستگاه این پا اون پا کنی و منتظرش شی. تا وقتی که نیومده، نمی تونی بدویی دنبالش! بعضی وقتها هم مثل الان، ایستگاه 'نایت باس' نداره و بی خودی منتظر می مونی... کاش می دونست...
ناهنجاری هنجار انگاشته 'دزدی'، با قانون مدون 'یا بدزد یا ازت می دزدن' در مقاطع مختلف زندگی همواره مثل آجر گوشه دار سنگینی تو سرم خورده و همواره این اصابت دردناک و دلشکننده بوده و بنده هم همواره پند نگرفتم و می دانم و می دانم و می دانم که نخواهم گرفت.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

چند سال پیش بود که روزی دوست مذکر عزیزی برای دلداری ام گفت: «تو (مخ) هر کی رو بخوای می تونی بزنی!» از همان روز تخم ترس از خود در دلم کاشته شد و تردید شخصیتی در درونم نهادینه.
بدانیم و آگاه باشیم که تعریف کردن صرفا مشکل گشا نیست، بلکه بعضا مشکل افزا هم هست.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

بی صبرانه منتظر وقتی ام که بدون ترس، به افکارم رسمیت ببخشم و برم برای نقطه، سر خط!

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

وقتی داری یه گهی می خوری و به نظر خودت گهی نمی خوری و همه عالم و آدم فکر می کنن داری یه گهی می خوری، دو حالت داره. یا واقعا داری یه گهی می خوری و خودت نمی فهمی داری گه می خوری. یا اینکه واقعا گهی نمی خوری ولی اونقدر بهت می گن چه گهی می خوری که خودت هم باورت می شه داری یه گهی می خوری. باز به نقطه ای می رسیم که دو حالت نفسا فرق دارن ولی نتیجتا نه. دو راه جلو پات می مونه:
۱- به گا بری از فکر گه خوردنت
۲- بگی گه خوردن که اصلا فهمیدن من گه خوردم
گزینه ۲ ایده آله ولی چقدر عملی؟!
نمی دونی چه لذتی داره وقتی این آقای سیاه پوست پیره که دربون خونه است و حوصله جواب سلام دادن که هیچی،‌ سربلند کردن هم نداره، جواب سلامم رو می ده. جواب هیچ بنی بشری رو نمی ده. باز اگر بدونی که چقدر حال کردم که امروز علاوه بر اینکه با مدل سلام دادنم مجبورش کردم جوابم رو بده، گفت که حالش خوبه و تازه خیلی کوتاه یه خنده ی با صدای بلند و عجیب هم کرد و سرش رو هم بدون اینکه از رو روزنامه برداره تکون داد. به این نشونه که گیر چه دیونه ای افتادم. بعد از ۹ ماه تونستم این کارو کنم! برام دست آورد بود واقعا. باور نمی کردم که من تونستم این آدم رو وادار کنم که به من بگه حالش چطوره. هیچ وقت نمی گفت. همه ی اینا رو گفتم که بگم خنده ی یه آدمی که هیچ تاثیری تو زندگی ام نداره، روزم رو ساخت. خوب هم ساخت. خوشحالم از این که شادی های زندگیم کوچیکن.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

امشب اومد. دلیل خنده های بی دلیل از ته دلم. تنها زمانی که از همه کس و همه چیز خالی ام و از بی نهایت حسی خوب پر! به یاد هیچ کس نمی اندازتم. نوستالجیک نیست برام. غمباد نمی یاره واسم. عاشقشم. بارون خوب. بارون واقعی. نم نمش رو دوست ندارم. دونه درشت و تندش لذت آوره برام. وقتی دونه های درشت و پر آب محکم تو صورتم می خوره، دلم شاد می شه. از اون بارون ها که طولی نمی کشه تا مو و صورت و قفسه سینه و لباس هام خیس خیس بشه و از انگشتهای دستم چکه چکه بچکه. فقط تو این حالته که بدون هیچ فکری، بی اغراق هیچ فکری، به تنهایی، با آرامش و از ته دل بلند می خندم و تا مدت ها بعدش خوشحالم و سبک.
و امشب اومد :)
وقتی که حرفه از انسانیت پیشی می گیره:
"کاش اعدام شده باشه وگرنه خیلی بد می شه که ما خبرش رو اعلام کردیم."

People drain me.

دیگه حسرت نمی خورم از اینکه به خدایی اعتقاد ندارم که تو بدبختی ها دستی به سوش دراز کنم و بهش دلگرم باشم و ازش کمک بخوام. در حسرت کسی، چیزی یا نیرویی ماورایی ام که متهمش کنم و همه ی تقصیرها رو به گردنش بندازم. مطمئنما از اولی بیشتر آرومم می کرد.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

نمی دونم کس خل ربا دارم یا کس خل کننده! مسلما یکی اش رو دارم و مسلما با هم فرق دارن، ولی خب نتیجه ی هر دو یکیه.
مثل اکسپریمنت هایی که دوربین کار می ذارن تو لونه زنبورها; نهایتا نمی تونن بگن آیا زنبورها واقعا اینجوری رفتار می کنن یا در حضور دوربین تغییر رفتار دادن!
شادی زندگی کسی بودن؛ مسئولیتی خطیر همراه با وحشتی لذت بخش ...

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

کاش خودمون رو عادت بدیم به خارج شدن از عادت. یکیش عادت تعارف، که عجینه با پوست و خونمون. کاش حداقل نیازش رو ببینیم و براش سعی کنیم. کاش چیزی نگیم مگر اینکه واقعا بهش ایمان داشته باشیم. کاش این کلیشه ها رو برداریم. مثلا نگیم جات خالی بود، مگه اینکه واقعا بوده باشه. نگیم کاش تو هم بودی، مگر اینکه واقعا نیاز بودن اون آدم رو حس کرده باشیم. کاش وقتی اصلا از دیدن ریخت یه آدمی خوشحال نشدیم نگیم خوشحال شدم از دیدنتون.
و هزار تا نگیم های دیگه ... مگر اینکه واقعا...

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

۴ دقیقه مونده که دفتر امروزم بسته شه. نمی خواستم که این بخشش جا بمونه. فقط خواستم اضافه کنم که:
ای تف تو روح این زندگی ...

"ناراحتی ها نشونه ی زندگی ان."
دوست داشتم; حتی اگر برای دل من گفته باشه.
فکر بخشی از آدمه. چه خوب چه بد، نمی شه آدم جاش بذاره. با کافی شاپ رفتن، کتاب خوندن، قدم زدن، گپ زدن با دوستان،‌ سرگرم شدن به کارهای جانبی و رفتن به یه شهر دیگه، جا نمی مونه!‌ باهات می یاد و دنبالته و هر کدوم از این کارها رو هم که بکنی، مته ی اون فکره که ازش در می ری بیشتر تو دونه دونه عصب های مغزت فرو می ره. بهتره که یه جا بشینی و باهاش رابطه برقرار کنی که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ...
واقعا باید یه تجدید نظری در مورد این آیکون Like که زیر لینک ها و نوشته ها و هر کوفت دیگه ای هست انجام بشه. فکر کنم خیلی خوب می شه که به جاش بذارن Recommended. من به شخصه نمی تونم زیر یه ویدیوی نایابی که توش کشته شدن به طرز فجیع آدم ها رو نشون می ده، بزنم لایک. تازه برام عجیب هم هست وقتی نهایتا می بینم که مثلا ۷۰۰ نفر Liked it... به نظرم باید عوض شه!
عادت شدن شنیدن بدبختی های مردم، مثل هزار تا چیز دیگه که همیشه اذیتم می کنه، برام ناراحت کننده است; مثل اینکه مغزمون بعد از شنیدن چند باره ی یه موضوع، ناخودآگاه اطلاعات رو فیلتر و از اهمیتشون کم می کنه تا خدای نکرده هر بار به میزان بار اول از شنیدنشون ناراحت نشیم.
دیگه اخبار حملات انتحاری پاکستان و تعداد کشته های بعضا بالاش جذابیتش رو از دست می ده. خب هفته ای دو بار حداقل می شنوی خبرشو. پس تایتل رو می خونی و رد می شی. اونم با بی حسی کامل! بعد اگر خدای نکرده یهو در امریکا یه همچین اتفاقی بیافته با ولع و چهار چشمی خیره می شی به مونیتور که آمار زخمی های زیر پنج نفر رو خیلی دقیق و با جزئیات کامل بخونی و در صورت لزوم در موردش لکچر هم بدی.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

بعضی وقت ها مثل الان عین یه بچه شش ساله می شم که فقط همان بادکنک قرمزه که دست یه بچه ی دیگه تو خیابون دیده می خواد. هی پاشو می کوبونه زمین که الا و بلا اونو می خوام. حالا هی بگو بابا، عزیز دلم، قربونت برم، الان می رسیم به یه مغازه، یا به آقای بادکنک فروش، برات بادکنک می خرم. قول می دم عین عین همین که دیدی باشه. اگر حواس اون بچه پرت شد و آروم شد، منم می شم!
باید از خودم خجالت بکشم؟! تو تا حالا نشدی اینجوری؟

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

با چه آب و تابی از من فکریش و من شخصیتیش و من اصلیش و من درونیش و من روحیش و من کاریش و من اجتماعیش و من تنهاییش و من کوفت و دردش تعریف می کنه!
اونقدر هزار-منه شدن مد شده که دلم لک زده برای یه آمیب شخصیتی!
کدوم خری گفته Better safe than sorry! حالا گفته که گفته. عین همون خزعبلاتی که من می گم. در فشانی کرده، آفرین! برای خودش کرده. اصلا کی گفته درست گفته؟ میزان چی بوده؟ کی گفته امن و امان بودن بهترین گزینه است؟
اگر گه زیادی نخورده بودی، اگر ساری نبودی، اگر همیشه ی خدا سیف بودی، الان اینجا بودی؟! حتی متکاملم نمی شدی احمق! حالا بشین برای خودت خط بکش و مرز ببند و قرمز کن و بشکن و نشکن راه بنداز، ببین سیفی به کجا می رسونتت...
آره عزیزم، همیشه گفتم... عاقل باش! نه؟!
خوبه که چند وقت یه بار یه آدمی از بیرون، بهت یادآوری کنه که نذاری شادی های زندگی ات لحظه ای باشن! خوبه که یادت بمونه برای دست آوردهات و برای آرزوهات و برای آن چیزی که داری، چقدر تلاش کرده بودی. خوبه که با به خاطر آوردن پروسه، از تبدیل شدن 'دست آورد' به 'داشته' جلوگیری کنی.
و صد البته که خیلی چیزها خوبه; ولی کیه که عمل کنه!‌

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

اکثر کسانی که به رسیدن به هدف تشویقت می کنن و مسیر دست یابی بهش رو کم اهمیت جلوه می دن و دم از تجربه کردن و بعضا خطر کردن می زنن، همون کسانی هستند که نهایتا مسیر رسیدنت به هدف رو تو سرت می زنن.
کمتر کسی هست که به جای کاری که کردی، انگیزه، دلیل یا شرایط انجام کارت رو ببینه یا اصلا در موردش کنجکاو باشه.
هر کاری که می کنی، خوب یا بد، اثر گذار یا بی اثر، گذرا یا پایدار، شخصی یا عمومی، عین یه لکه ننگ توی سی وی ات. پس دقت کن! که هدف وسیله رو توجیه نمی کنه!