اگر فقط یک دقیقه وقت دارید که یک چیزی را به یک کسی بگویید، بهتر است که نگویید.
۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه
سربالایی زندگی
عین وقتی که کلاس میروی و بعد از مدتی یک باره متوجه میشوی که فقط داری در جا میزنی. مثل کلاس زبان که بعد از کلی وقت، میبینی یک سال است که نه پیشرفت عمدهای میکنی، نه چیز جدیدی یاد میگیری، نه اگر یاد بگیری یادت میماند! زندگی هم همینطور است. اواخر بیست سربالاییاش شروع میشود. نه از وضعیتت راضی هستی، نه پیشرفت چشمگیری میکنی، نه از تجربه لبریزی و نه در دانش غرق. یک هویت میانهای داری که هرچه هم درش دست و پا میزنی فرق چندانی به حالت نمیکند.
۱۳۹۰ مهر ۵, سهشنبه
۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه
آلت بینی و تحلیلها
به دو از کنارم رد شد. هر چه فکر کردم چه شکلی بود، هیکلش ورزیده بود یا نه، یا حتی رنگ لباسش چه بود یادم نیامد. تنها چیزی که دیده بودم، شومبول آقا بود، آن هم با جزئیات تمام؛ هم رنگ شلوارکی که آن را پوشانده بود، هم زیر و زبرهای آن و حتی شکل قرار گرفتنش.
در این فکر بودم که به نظر علاوه بر جفتگیری گربهها، فصل جفتگیری بنده هم نزدیک است، که یاد دوستی افتادم که بسیار خودآگاه بود و تک تک حرکات خودش را مطالعه میکرد. میگفت من دختر که میبینم ناخواسته اول شکل پستانهایش را میبینم. توضیح داد که از روی لباس هم میشود فهمید طرف پستانش سر بالاست یا سر پایین، گرد است یا لاغر، آویزان است یا نه! و ادامه داد که بعد از دیدن پستانها، البته در کسری از ثانیه، چهره طرف را نگاه میکنم. من در آن لحظه هم غبطه خوردم به این حس تخیل و هم در عجب بودم از اینکه چه چشم تلسکوپیهایی هستند این عناصر ذکور.
امروز اما به خودم رسما ثابت شد که این غریزه لامذهب کارش را خوب بلد است. خواستن نخواستن دارد اما سوخت و سوز ندارد. به نظر ما میبینیم؛ چه آگاهانه و چه ناآگاهانه.
در این فکر بودم که به نظر علاوه بر جفتگیری گربهها، فصل جفتگیری بنده هم نزدیک است، که یاد دوستی افتادم که بسیار خودآگاه بود و تک تک حرکات خودش را مطالعه میکرد. میگفت من دختر که میبینم ناخواسته اول شکل پستانهایش را میبینم. توضیح داد که از روی لباس هم میشود فهمید طرف پستانش سر بالاست یا سر پایین، گرد است یا لاغر، آویزان است یا نه! و ادامه داد که بعد از دیدن پستانها، البته در کسری از ثانیه، چهره طرف را نگاه میکنم. من در آن لحظه هم غبطه خوردم به این حس تخیل و هم در عجب بودم از اینکه چه چشم تلسکوپیهایی هستند این عناصر ذکور.
امروز اما به خودم رسما ثابت شد که این غریزه لامذهب کارش را خوب بلد است. خواستن نخواستن دارد اما سوخت و سوز ندارد. به نظر ما میبینیم؛ چه آگاهانه و چه ناآگاهانه.
۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه
سگها و گربههایی که ما آدمهاییم
بعضیها را هرچقدر هم که ناز و نوازششان کنی، باز هم با هزار تعلل و هر وقت که دلشان بخواهد به سراغت میآیند.
بعضی دیگر را اما لگد هم که بزنی، باز هم به دنبالت میدوند.
و معمولا آدمها فقط به یکی از دو موجود علاقه دارند.
و معمولا آدمها فقط به یکی از دو موجود علاقه دارند.
۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سهشنبه
بنویس
"شهر مثل یکی که داره جون میده و ازم تقاضای کمک میکند چسبیده به پاچه شلوارم و نمیذاره برم. فقط فرقش اینه که اونی که کمک میخواد منم نه این شهر وامونده".... "سفرش به خیر" ... "داریم با فرگیس نیمرو میزنیم"... "سرمایهگذاری احساسی ریسکی است"... "جای خالیش سیلی توی صورت است"... "علی روزه است و من جلویش نون برنجی با چایی خوردم، نه اینکه فکر کنی روزه خواری میکردم، داشتم از خود گذشتگی میکردم که علی ثواب بیشتری کنه"... "داشتم وسایلم رو جمع میکردم که توی کشو برگه قبولی دانشگاه کوئین مری و تصدیق بینالمللی که از ایران میآمدم گرفته بودم رو دیدم"... "دلمون دیوانهتر شد هر چی بیشتر دل دل کردیم" ..."چقدر ما در این خانه خوردیم و خوابیدیم و رفتیم، هتل مدیریتش عوض شد دیگه" ... *
رابطه جزئیات و کلیات، رابطه رنگ و تصویر است . روزنگاری طبیعتش رنگین است. ریزنوشتهها حتی اگر تصویر واضحی هم به دست ندهند، ملغمهای از رنگ میسازند که در نبود تصویر هم معنادار است.
*نوشتیم آنچه نامش "شرح جریان زندگی ما" بود. از آن ما، تنها من ماندم و نهایتا بیست صفحه نوشته.
۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه
یک انتخاب
بار دوم بود که میدیدمشان اما به نظر چون پشت لباسم تا کمر باز بود، موجب میشد که موقع خندیدن، احساس صمیمیتشان را با دست گذاشتن طولانی مدت بر پشت برهنهی بنده نشان دهند. از آنجایی که به نظر چندان آدمهای درستی نمیآمدند، چند بار از روی غریضه یا درواقع فریضهی فرگیسی خواستم پیچ تنش داری به بدن بدهم که دفع دستِ مگس کند، یا حداقل تکهای بارشان کنم. در تاریکخانهی ذهن تاحدودی مستم اما، کش مکشی بود بین آموزشهای پدرم و پدرِ دوست پسرِ سابق - که قطعا روحش هم خبر ندارد چیزی به من آموخته باشد.
پدر بنده ما را از کودکی با این طرز فکر بار آورده بود که اگر کسی زرنگی کرد و تو متوجه شدی، باید بهش بگویی تا فکر نکند که تو خری! مثلا اگر موقع خرید پول زیاد میدادی و طرف بقیهاش را برنمیگرداند میگفت بهش بگو که فکر نکند تو از این دختر تیتیش مامانی منگلها هستی، بفهمه که حالیت است. خودش مرد ولخرج و دست و دل بازی بود، یعنی هست. گرفتن یا نگرفتن پول برایش اهمیت نداشت، مهم فکر طرف مقابل بود و اینکه بفهمد تو خر نبودی!
پدر دوست پسر سابق اما نه. یادم نیست چی شد که این خصوصیت پدرش را تعریف کرد. اینکه نگاه پدرش اینگونه است که بگذار آن طرف که بقیه پولت را خورده، فکر کند که تو خر بودی و سرت توانسته کلاه بگذارد و خوشحال باشد. تو که خودت میدانی خر نبودی. خلاصه که پدرش ول میکرده می رفته از قرار.
خلاصه در شب مذکور، وسط مستی و این مالشهایی که چند وقت یک بار حضرات متوجه پشت بنده میکردند، پس مغزم درگیر بودم بین انتخاب آموختهی مادامالعمر و آموختهی یک بار شنیدهای که به نظر کم آویزهی گوشم نشده؛ دو پسر خوشحال از مالش ما، و بنده در حال تحسینِ منشِ پدرِ دوست پسر سابق.
پدر بنده ما را از کودکی با این طرز فکر بار آورده بود که اگر کسی زرنگی کرد و تو متوجه شدی، باید بهش بگویی تا فکر نکند که تو خری! مثلا اگر موقع خرید پول زیاد میدادی و طرف بقیهاش را برنمیگرداند میگفت بهش بگو که فکر نکند تو از این دختر تیتیش مامانی منگلها هستی، بفهمه که حالیت است. خودش مرد ولخرج و دست و دل بازی بود، یعنی هست. گرفتن یا نگرفتن پول برایش اهمیت نداشت، مهم فکر طرف مقابل بود و اینکه بفهمد تو خر نبودی!
پدر دوست پسر سابق اما نه. یادم نیست چی شد که این خصوصیت پدرش را تعریف کرد. اینکه نگاه پدرش اینگونه است که بگذار آن طرف که بقیه پولت را خورده، فکر کند که تو خر بودی و سرت توانسته کلاه بگذارد و خوشحال باشد. تو که خودت میدانی خر نبودی. خلاصه که پدرش ول میکرده می رفته از قرار.
خلاصه در شب مذکور، وسط مستی و این مالشهایی که چند وقت یک بار حضرات متوجه پشت بنده میکردند، پس مغزم درگیر بودم بین انتخاب آموختهی مادامالعمر و آموختهی یک بار شنیدهای که به نظر کم آویزهی گوشم نشده؛ دو پسر خوشحال از مالش ما، و بنده در حال تحسینِ منشِ پدرِ دوست پسر سابق.
۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سهشنبه
اولین جدایی
خبر طلاق برادر و خانمش، بغض از صبح گیر کرده را ترکاند.
از ازدواج خوب و خوشی که از دو سال پیش در خاطر داشتم، الان به نظر یک فرزند مانده و رابطهای مسالمتآمیز و قراردادی.
پدری که از آرامش فرزندش خوشحال است، فرزندی که به آزار ندیدن پدر و مادر راضی است و مادری که به معاف شدن پسرش از سربازی در آینده دلخوش کرده.
۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه
حیات
بعضی وقتها ارزش زنده بودن و گذر سریع جوانی آنقدر هولم میکند که نمیدانم باید با حیاتم چه کنم. انگار یک انگشتر ۲۰ قیراتی الماس بهت داده باشند که ۱۲ نسل پیش از تو دست به دست گشته است. کسی هم از تو نخواسته است که از آن مراقبت کنی، انگار که بهت ارث رسیده باشد و وارثی هم جز تو وجود نداشته باشد. نمیدانی بگذاریش در گاوصندوق و قایمش کنی؟ نمیدانی پزش را به بقیه بدهی؟ نمیدانی اهدایش کنی به موزه به نمایش بگذارندش؟ نمیدانی بفروشیش و پولش کنی تا بزنی به یک زخمی؟
راه حل روشن برای اغلب آدمها برای من تبدیل شده به ترجیح نبود الماس تا تحمل سایه سنگین حضورش. گذر دقایق زندگی هولم میکند. نمیدانم چطور خودم را برسانم. هول میشوم، عصبی میشوم، دوندگی میکنم، تمرکز میکنم و در کسری از ثانیه یکباره وا میدهم، که نکند گزینه اشتباه را برای محافظت از الماس انتخاب کرده باشم؟!
راه حل روشن برای اغلب آدمها برای من تبدیل شده به ترجیح نبود الماس تا تحمل سایه سنگین حضورش. گذر دقایق زندگی هولم میکند. نمیدانم چطور خودم را برسانم. هول میشوم، عصبی میشوم، دوندگی میکنم، تمرکز میکنم و در کسری از ثانیه یکباره وا میدهم، که نکند گزینه اشتباه را برای محافظت از الماس انتخاب کرده باشم؟!
اشتراک در:
پستها (Atom)