۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

تو زندگی لحظاتی وجود دارن که قلبت اونقدر از درد فشرده می شه که مثل یه کاغذ بزرگ سفت با سر و صدا مچاله و له می شه. صدای له شدنش تمام ماهیچه های بدنت، از جمله ماهیچه های صورت و لپت رو منقبض می کنه. دو ور لبت از انقباض ماهیچه های صورتت کش می یان و لبخند عجیبی رو روی لبت می شونن. همون موقع است که چیزی تویت می شکنه و تمام درونت عین یه ساختمان نیمه خراب کج، می ریزه پایین. یه توهمی بهت می گه اگر صاف بشینی از ریزش باقی مانده ی ویرانه ی درونت جلوگیری می کنی. پس پشتی راست می کنی و سری بالا می گیری تا توازن برقرار کرده باشی و شاید نفس راحتی فرو ببری. آنقدر گریه داری که سیل هم بباری تمام نمی شه. چشمات از تو تار می شن ولی چیزی بیرون نمی یاد. زور می زنی، فقط ماهیچه های چشمات شل می شن و به یه جا خیره می شی و به جای اشک، حس بی حسی ازشون بیرون می ریزه
و الان تو یک انسان قوی و سخت هستی!!!

۱ نظر:

arash. گفت...

I like your weblog and I hope you pass the grief soon.Proper expressing of feelings is a real power.