۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

هی نگاهش می‌کنی. هی بهش فکر می‌کنی. هی در موردش حرف می‌زنی. هی غر می‌زنی. هی با خودت کلنجار می‌ری. هی بکنم نکنم می‌کنی. هی دست دست می‌کنی. هی تبعاتش رو لیست می‌کنی.

همه چیز رو در موردش فهمیدی الا یه چیز. این که همه‌ی اینها بخشی از زندگی‌ات شده. بخشی که عین کارهای روزمره دیگه است. در مورد مسواک زدن و توالت رفتن نطق نمی‌کنی، انجامشون می‌دی.

کاش زندگی قصه بود و شاه پریانی داشت که با شنیدن درد دل‌هات چاره‌ای به حال زارت کنه. اما نداره! و بدتر این که متاسفانه قصه‌ی غصه‌های تکراری، زود حوصله سر به بر می شه. کاش فکر چاره کنی...

هیچ نظری موجود نیست: