ای همکار عزیزم که روشنفکری. تویی که دوست منی. تویی که باهات تا حد زیادی راحت حرف میزنم و تو هم با من راحت حرف میزنی. تویی که مینالی از همهی این بندها که آدمها رو احاطه کرده. تویی که آرزوی دنیای راحت داری. تو، دم خونهی من اومدی و دعوت چای من رو قبول نکردی! میدونی توی اون چشمهات که همیشه بالبال میزنه ترس دیدم؟ میدونی فهمیدم که هی این پا اون پا میکنی که بین افکار خودت و عرف یکی رو به سرعت انتخاب کنی؟ میدونی احمقانهترین دلایل رو آوردی که حتی تا دم پلههای ورودی خونهام هم نیای؟ میدونی حداقل دو بار پرسیدی که اطراف خونهام کافه هست یا نه؟ می دونی از تصویر قدم گذاشتن تو خونهی یک دختر تنها اونقدر ترسیده بودی که حرکات همیشه عجیبت، از همیشه خیلی عجیبتر بود؟
کاش میدونستی که چقدر از نوجوانیام تا همین امروز از این برخورد گریزان بودم. کاش میدونستی که چقدر تلاش میکنم در این لحظات تعیین کننده، انسان دیده شم. کاش یک درصد میتوانستم خودم رو متقاعد کنم که اگر پسر بودم هم، تو خونهام نمیآمدی. نه که محکومت کنم. نه! فقط خواستم بنویسم که فکرهای زیبا بدون عمل کردن به پیش پا افتادهترینشان، تحقق ناپذیر میمانند.
ای آقایان جهان،
خانومهای تنها، نه گاز میگیرند و نه بیهوا به شما تجاوز میکنند. این حداقل خواستهی یک انسان است که انسان دیده شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر