باز صبح میشود و در طول روز، یک وقتی، یک جایی، یادم میافتد که ای دل غافل! خانم جان، نه بودنت و نه نبودت چیزی از این چرخ گردون کم و بهش اضافه نمیکند. تازه چرخ گردون که هیچ، به زنجیرهی انسانی درونش هم... بیخیال ...لبخندی میآید روی لبان و میرم پی کارم.
باز در طول روز پیش میآید که گذرم به مکانهای قدیمی و پرخاطره بیافتد و یا حتی در ذهنم گریزی بزنم به خاطرات و همه جا را -حتی در تفکرات و از دور- همچنان سر جا و به قوت باقی ببینم. باز یک لبخندی میآید و میرم پی کارم.
این لبخند را یک سری احساسات اجتنابناپذیر هم همراهی میکنند. از جمله ناامیدی و دلسرد شدن از 'پی کار رفتن' که با حس خوب و دلگرمکنندهی بیتاثیر بودن توام است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر