۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

در خواب و بیداری بودم که تلفن زنگ زد. می شنیدم و می دانستم که کسی جز مادر تلفن خانه را ندارد که بخواهد از این طریق سراغی از من بگیرد. پس به قطع او بود که انتظار مرا می کشید. عین همیشه بی مهری و رخوت آنقدر برم چیره بود که بی اعتنا به انتظار او به خواب ادامه دادم و دستم به سوی گوشی دراز نشد. از زمانی که زنگ تلفن قطع شد، از همان خواب و بیداری و تا همین الان که کاملا هوشیارم تنها فکری که در سرم است این است که روزی همین مادری که پشت خط منتظر گذاشتم وجود نخواهد داشت تا به من زنگ بزند و من بی مهری کنم. ترس از دست دادن عزیزان بد دردی است. هر چقدر که متفاوت باشند، هر چقدر که با دنیای من فاصله داشته باشند،‌ هر چقدر که درکی از افکار یکدیگر نداشته باشیم،‌ باز هم بودنشان به از نبودشان است. صرف حضورشان خوب است. فکر نبودنش هم فلجم می کند.

هیچ نظری موجود نیست: