۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

شاهدان ماجرا همه مبهوت و با چشمهای گشاده و دهان‌های نیمه باز، روی صندلی‌شان کمی به جلو متمایل شده بودند تا در صورت لزوم یا به کمک بروند، یا بهتر ببینند و شاید هم با باز شدن درها فرار کنند. مسیر بین دو ایستگاه مترو با صدای جیغ دو دختر و فریادهای همراهانشان و چهره‌های گیج و مبهوت شاهدان ماجرا به کندی گذشت.

قطار ایستاد. همه، به جز آنها، پیاده شدند.

قطار راه افتاد. تا حدی آرام شده اما هنوز کم و بیش داد می‌زدند. یکی‌ از آنها رو به من چیزی گفت.

صدایش مرا به خود آورد. با دهانی بسته، چشمانی عادی، تکیه داده به پشت صندلی و کتابی باز بر روی پاهایم، ماجرا را دنبال می‌کردم. نه هیجان زده بودم، نه متعجب و نه منتظر حادثه. نمی‌دانم ارضای حس کنجکاوی مرا بند کرده بود یا آنقدر از این صحنه‌ها دیده بودم که زحمت پیاده شدن را برای ماجرای روزمره‌ای مثل دعوای خانوادگی به خودم ندادم.

هر چه بود، سوغات زندگی در خاورمیانه بود؛ در مواردی بیش از حد متحمل و در مواردی بیش از حد کم تحمل.

هیچ نظری موجود نیست: