۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

منطق مادرانه

خوابالود و با چشمان پف کرده آمد و ژاکتی از میان تل سوغات روی زمین برداشت ...

می‌گویم: اه بیدار شدی؟ سردته؟
می‌گوید: الهی بمیرم مادر تو سردته!

بعد ژاکت را انداخت روی شانه‌ی من و باز رفت خوابید!!! حالا اینکه من اصلا کی سردم بود سوالی است بی‌جواب...

هیچ نظری موجود نیست: