۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

یک لحظه بعد!

خیلی عصبانی شده بودم. تند تند راه می‌رفتم. آرام به دنبالم می‌آمد. در خیابان بعدی کنترلم را از دست دادم و شروع کردم بلند بلند توبیخ کردن. شاید هم کنترل داشتم و می‌خواستم شکایت کنم، نمی‌دانم. همه را گفتم. گفتم که تقصیر او بوده. گفتم که حق نداشته با من آنطور که رفتار کرده بود، رفتار کند. گفتم که فقط من بودم که ملاحظه کردم. گفتم که متوجه موقعیت نیست و نبوده. همه را گفتم و تند تند و جلو جلو راه می‌رفتم که یکباره دیدم نیست!

پشت من روی زمین افتاده بود. شوک عصبی بهش دست داده بود و با دامنه نیم متر در نوسان بود.

هول شده بودم. به گه خوردن مطلق افتاده بودم. تمام حرف‌هایم را تک تک پس گرفتم. گفتم غلط کردم ناراحتت کردم. گفتم هر کاری کردی درست بوده. گفتم من احمق، من نفهم، من ... اصلا هرچی. گفتم من چی کار کنم؟ فقط تو بگو...

نمی‌دانم در آن لحظه می‌شنید یا نه، اما همان که در آن حالتِ چه کنم چه کنم من، تنها واکنشی که هر از چندی از خودش نشان می‌داد پس زدن من با دست بود، برای توبیخم کافی بود.

یاد نمی‌گیرم که آدم‌ها با هم فرق دارند. یاد نمی‌گیرم که اگر من داد می‌زنم، دیگری در خودش داد می‌زند که پژواک‌ آن دیواره‌ی بدنش را تخریب می‌کند. یاد نمی‌گیرم که از موضع دیگران نگاه کنم. یاد نمی‌گیرم که ببندم این دهن را تا شاید زمان مناسب‌تر برای باز کردنش و بلعیدن دیگران فرا برسد.

نمی‌دانم اگر چنین اتفاق‌هایی برایمان درس بشود، رفتارمان چطور می‌شود. شنیدیم و به عبارتی فهمیدیم که آدم از یک لحظه بعدش خبر ندارد و طوطی‌وار تکرارش می‌کنیم بدون اینکه درک کنیم یعنی چی.

یعنی جوری برخورد نکن که یک لحظه، فقط یک لحظه بعد،‌ دو دستی بر سرت بکوبی و بگویی گه خوردم و کسی نباشد که از ته دل فریاد زدن اشتباهت را بشنود.

یعنی اول فکر کن و بعد رفتار کن تا شاید بتوانی درست در لحظه زندگی کنی.

باشد که آموزم و آموزیم ...

هیچ نظری موجود نیست: