۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

وقتی منع می‌کنی، بپا...

آن زمان‌‌ها که کافه ۷۸ تازه راه افتاده بود و پاتوق شده بود، یک پسری آنجا کار می‌کرد که اسمش یادم نمی‌آید. تیپ درویش مآبانه داشت و هر بار که می‌خواست حال و احوال کند به طرز مبالغه آمیزی می‌گفت "همه چی عالیه، خدا را شکر، از این بهتر نمی‌شود." اکیپ ما هم که همه یا در شُرف و یا در آرزوی رفتن بودیم و شرایط اجتماعی وقت رشته‌های عصبی‌مان را به هم گره زده بود، هر بار که این پسر از سر میزمان دور می‌شد داد یکی‌مان به هوا می‌رفت که "آره خیلی عالیه، بهتر از این نمی‌شود جان عمه‌ات، وضعیت به این گهی کجایش می‌تواند عالی باشد."

پنج سالی از آن زمان می‌گذرد و چند وقت است که من بعد از حال و احوال و برای معاشرت اضافه، ناخودآگاه با انرژی و با حالتی که انگار جواب معلوم است می‌پرسم"همه چی خوب؟" اغلب بله‌ای بلندبالا می‌گویند و یا خدا را شکر می‌کنند. اما هر از چندی کسی پیدا می‌شود که با حالت کنایه بگه ‌‌‌"عاااالی" یعنی که مگر کوری دختر جان؟!

و اینگونه می‌شود که خاطرات به من باز می‌گردد و من به حقایق.  

هیچ نظری موجود نیست: