سرمای سختی خورده بودم و از صبح در خانه افتاده بودم که از دوست پسر سابق، که نیمبند رابطهمان را هم با هزار وصله پینه نگه داشتهایم، ساعت پنج بعد از ظهر یک تکست آمد: "میخوای شب بیام برات سوپ درست کنم؟ نازت رو بکشم؟" من هم که اکثر مواقع در طول این رابطه تشنه ابراز محبت ایشان بودم تصمیم گرفتم که یک بار هم شده خود را لوس کنم پس جواب دادم:".بله"
خلاصه که با حالی مریض، چشم نیمه باز را به در دوخته بودم به این امید که آقا بیایند و سوپی بار بگذارند تا از این طریق شاید نازی کشیده باشند. کمی به نیمه شب مانده بود که از انتظار دست برداشته، چراغ ها را خاموش کردم تا بخوابم. هنوز چشمهایم گرم نشده بود که زنگ در به صدا در آمد و عنصر ذکور مربوطه با حالتی مستاصل و یک کیسه خرید در دست وارد شد.
سردرگم بود و دستهایش زیاد تکانی میخورد و هر چند ثانیه یک بار میگفت:""میخوای سوپ بذارم؟
من هم که گیج خواب بودم و باقیمانده سوپ دو روز پیش را هم خورده بودم، به دنبال هر یک بار سوال او، علاوه بر رد این لطف توضیح میدادم که سیرم، حالم خوب است و سوپ خوردهام و غیره ... تا نهایتا خوابیدیم.
صبح آرام وارد آشپزخانه شدم تا از سر و صدای من بیدار نشود، اما نتوانستم جلوی قاه قاه خندهام را بگیرم. روی میز آشپزخانه فقط سه عدد کنسرو بود؛ سوپ سبزیجات، سوپ رشته و سوپ هویج.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر