۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

"باز مدرسه‌ام دیر شد‌"

رفتم خودکار بردارم که شماره‌اش روی یک کاغذ استیکر زرد به چشمم خورد. اسمش را به بزرگ‌ترین حالتی که می‌شد نوشته بودم، انگار که هر چقدر بزرگ‌تر بنویسم بیشتر یادم می‌ماند که بهش زنگ بزنم. صاحب شماره سه ماهه نیست.

نگاهم به انگشتر در دستم افتاد که مثلا قرار بود یادآوری باشد برای زنگ زدن به صاحب اهدا کننده‌اش. یک سالی هست که نیست.

نفر سومی که شماره‌اش را کنار تختم گذاشته بودم تا یک شب که زود آمدم و احتمالا خواب نیست بهش زنگ بزنم، امشب برای زنگ زدن بهش دیر شد.

به همین سادگی، پیرهایی که در دلم جا داشتند دانه دانه می‌روند و من وقت نکردم بهشان زنگ بزنم!!! احمقانه‌ترین دلیل برای کدر کردن خاطره‌های رنگی‌شان با ندامت ناشی از به تعویق انداختن.

مصداق بارز کار امروز را به فردا نیانداز.

نیستند. همین!

هیچ نظری موجود نیست: