زنگ زد از ایران، با دل پر، مدتها حرف زد. از خستهشدنش از نگهداری پدر در کما، از حادثه غیرمترقبهای که یک ماه است آسودگی روزمرهاش را به روزمرگی طاقتفرسا تبدیل کرده. پر درد، خسته، بیپناه.
قطع میکنم...
صدای شر شر باران از بیرون میآید. به حیاط میروم و میفهمم لوله طبقه بالا نشت کرده، در حد ترکیدن.
داخل خانه میشم...
دو تا از رتیلهایی که جدیدا در خانهام لانه کردند را میبینم، میکشم و با انزجاری که تا نوک مویم حسش میکنم، به سطل میاندازم.
به روی تخت میخزم...
به مشکلات سر صبحم فکر میکنم. مشکلات ساختگی که در مغز مریضم جا دارند و با دو تا از این مشکلات واقعی، مضحک بودنشان را درک میکنم.
قطع میکنم...
صدای شر شر باران از بیرون میآید. به حیاط میروم و میفهمم لوله طبقه بالا نشت کرده، در حد ترکیدن.
داخل خانه میشم...
دو تا از رتیلهایی که جدیدا در خانهام لانه کردند را میبینم، میکشم و با انزجاری که تا نوک مویم حسش میکنم، به سطل میاندازم.
به روی تخت میخزم...
به مشکلات سر صبحم فکر میکنم. مشکلات ساختگی که در مغز مریضم جا دارند و با دو تا از این مشکلات واقعی، مضحک بودنشان را درک میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر