یکی از آن نفسهایم را میکشم. از آن نفسها که در چند متریام هم اگر کسی ایستاده باشد میفهمد که من نفس کشیدم. انگار بعد از چند دقیقه از زیر آب درآمدهام. یک بار گفته بود اورگاسم مثل وقتی است که از زیر آب میآی بالا. متاسفم که موقع این نفسها چنین حسی ندارم. اگر داشتم خوب بود. مثل خیلی چیزهای دیگر که اگر داشتی خوب بود. یا حتی مثل خیلی چیزهای دیگر که اگر نداشتی خوب بود. مثل نفس.
خیلی نمیدانم چی دارم مینویسم. مثلا جریان سیال ذهن است. البته ذهنم هم دیگر سیال نیست. مرداب شده رسما. چند روز پیش به دوست بزرگتری گفتم چقدر ذهنم مرده است. نگرانم شد. هی توضیح دادم که از نگرانی در بیاد و هی نگرانتر شد. اصلا جا نداشت نگران شود راستش، چون اصلا حالت نگران کنندهای ندارم. و صدالبته که این نظر شخص بنده است. "صدالبته" را از نوشتههای سعیدی سیرجانی یاد گرفتم. آنقدر باهاش کیف کردم وقتی این کتاب 'ضحاک ماردوش' را خواندم که جزو لغات فعالم شد. یادش گرامی. "یادش گرامی" را هم از او یاد گرفتم. خوب عبارتی است. آدم از خدا و روح و این چیزها استفاده نمیکند. خیلی چیزهایی را که باید یاد میگرفتم اما یاد نگرفتم! خلاصه واقفم به اتفاق مرداب شدن ذهن. ولی دوستم نگران حالاتم شد. اینهم از آن چیزهاست که نباید گفت. مثل خیلی چیزهای دیگر که نباید گفت. آنهایی که گفتنش به جای روشنکردن ابهامات، بدیهیات را هم خط میزند و میبرد زیر سایه تردید.
و باز هم یک نفس... و... همین خرده سیال هم پرید. چه انتظاری میرود از کسی که ذره تمرکز باقی مانده در او به همان نفسی بند است که جانش!
خیلی نمیدانم چی دارم مینویسم. مثلا جریان سیال ذهن است. البته ذهنم هم دیگر سیال نیست. مرداب شده رسما. چند روز پیش به دوست بزرگتری گفتم چقدر ذهنم مرده است. نگرانم شد. هی توضیح دادم که از نگرانی در بیاد و هی نگرانتر شد. اصلا جا نداشت نگران شود راستش، چون اصلا حالت نگران کنندهای ندارم. و صدالبته که این نظر شخص بنده است. "صدالبته" را از نوشتههای سعیدی سیرجانی یاد گرفتم. آنقدر باهاش کیف کردم وقتی این کتاب 'ضحاک ماردوش' را خواندم که جزو لغات فعالم شد. یادش گرامی. "یادش گرامی" را هم از او یاد گرفتم. خوب عبارتی است. آدم از خدا و روح و این چیزها استفاده نمیکند. خیلی چیزهایی را که باید یاد میگرفتم اما یاد نگرفتم! خلاصه واقفم به اتفاق مرداب شدن ذهن. ولی دوستم نگران حالاتم شد. اینهم از آن چیزهاست که نباید گفت. مثل خیلی چیزهای دیگر که نباید گفت. آنهایی که گفتنش به جای روشنکردن ابهامات، بدیهیات را هم خط میزند و میبرد زیر سایه تردید.
و باز هم یک نفس... و... همین خرده سیال هم پرید. چه انتظاری میرود از کسی که ذره تمرکز باقی مانده در او به همان نفسی بند است که جانش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر