ذهنم پر از نگاه شده. نگاههای زل و بدون پلک، بعضی خندان، بعضی غمگین، یکی پر از حسرت، یکی پرامید. تکتک مقابل نگاه متحیر من پرسه میزنند و دیوار روبهرویم را نقش میکنند.
پیدایشان شده چون دلم تنگ است. گیرپاژ کرده. توان سنگینی بار اینهمه نگاه و تاب تمنایشان را ندارد. میدانم هر کدام چهشان است و بهتر میدانم که از همهشان دلخورم؛ هر چه مقربتر میزان دلخوری ازش بیشتر!
از ترش رویی یکی که الان هست، از بیخیالی یکی که زمانی بوده، از ندانمکاری یکی که هنوز میخواهد باشد، از کم حجمی من که گنجایش کافی ندارم... و کماکان انتظار میکشم بهانسان را.
پیدایشان شده چون دلم تنگ است. گیرپاژ کرده. توان سنگینی بار اینهمه نگاه و تاب تمنایشان را ندارد. میدانم هر کدام چهشان است و بهتر میدانم که از همهشان دلخورم؛ هر چه مقربتر میزان دلخوری ازش بیشتر!
از ترش رویی یکی که الان هست، از بیخیالی یکی که زمانی بوده، از ندانمکاری یکی که هنوز میخواهد باشد، از کم حجمی من که گنجایش کافی ندارم... و کماکان انتظار میکشم بهانسان را.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر