۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

خسته بودم و جام گرم و راحت بود. هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. نه از مکان جدید معذب بودم و نه از حضور او. استرس رفتن رو کنار گذاشته و دراز کشیده بودم. همه چی خوب بود. موزیک رو دوست داشتم. چشمام رو هم گذاشته بودم. او هم با کامپیوترش ور می رفت. با آرامش خاطر و فکری خالی از هر دغدغه و هر بند و هر تعریفی، داشتم به عهدی که با خودم بسته بودم عمل می کردم؛ تحلیل نمی کنی ... قضاوت نمی کنی ... و در زمان زندگی می کنی... آره ... درستش همینه... معلق باش... بودم! معلق در خواب و مستی بی خیالی...

کمتر از پنج دقیقه گذشت.

چشمام یکباره باز شد. هیچ اتفاقی نیافتاده. خواب هم ندیدم. اتاق خالیه. هنوز صدای موزیک تو اتاق ولو است. مثل سگ ترسیدم. نفس نفس می زنم ولی چرا؟ باید خودم رو آروم کنم. ترسیدی دختر؟ از چی آخه؟ چیزی شده؟ خوب به خودم گوش دادم. سکوت درونم با یه صدای گوش خراش پر شده که بدتر می ترسونتم.

خب، این روش جواب نداد! باید یه کاری کنم. انگار همین الان از زیر آب اومدم بالا. نفسم به سختی بالا می آد. آرامشم رفته. قلبم به شدت می زنه... چه مرگت شده آخه؟صدای درونم بلند تر می شه. یاد ضربان قلبم افتادم. داره تکانم می ده؟ ترسم بیشتر می شه. دارم تکان می خورم؟! نه توهمه! خودت که چیزی نمی بینی. آره اگر تکان می خوردم می دیدم. پس اونم اگه بیاد نمی بینه، چون تکانی در کار نیست که ببینه. خیالم کمی آرام شد اما دلم نه....صدای قلبم تو مغزم پیچیده. طنینش تنم رو تو خودش می کوبه. نه نمی کوبه... له می کنه! همه چی توم تکان می خوره. هنوز اتاق خالیه....

کمی نیم خیز شدم. مثل اینکه باید همه شون رو با هم پذیرا شم. لعنت به من و همه شون. لامذهبا آخه لااقل یکی یکی بیاین... سعی می کنم دقیق تر شم. آره درسته.... همه با همن؛ زمان، مکان، قضاوت ها، تحلیل ها، درست و غلط ها، تعریف ها، بندها، ترس ها...

دلم از درد فشرده شد. صدایی درونم فریاد می زنه که این بازی بشکن بشکن، راه به جایی نمی بره.... گریه ام گرفته. بغض دارم. از خیلی چیزا... تنها چیزی که عمیقا ازش خوشحالم اینه که چیزی شبیه اسپیکر روی بدن تعبیه نشده که احساسات آدم ازش پخش شه ...

هیچ نظری موجود نیست: