۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه


خانم فروی قصه مان، دیوار دورش چوبی بود ...قلبش اما طلایی بود
هر کسی رو راه نمی داد...قلبش رو هیچ وا نمی داد
چند وقت یه بار یه آدم ... ساده و کم تا، بی غم.... پشت دیوار در می زد.... داد می زد، هوار می زد
هی تو فرو سر می کشید... چیزی ندیده، پر می کشید... می خورد به در، درد می کشید... یواش یواش، جول و پلاس ور می کشید...
می رفت تو شهر تا شاید... بیابه بی درد سر... یه آدمی که شاید... باشه قابش نازک تر... کوتاه تر ...یا نرم تر...

یه سری دیگه...نه خب، بودن سمج تر
اونقدر اون پشت در می زدن، پر می زدن، به در و دیوار می زدن... تا که خانوم فرگیس... حواس پرت و مخش گیج... یه باره هوشیار می شد...
گوش تیز می کرد تا شاید... باشه کمک برایش...
می رفت یواش سر می زد... از لا ترک دید می زد...
می دید اگر اون آدم... دستاش تمیز، خودش برف... چشماش خوب و دلش گرم...
دلش به رحم می یومد...
یواشکی با فشار، اون آدم رو جا می داد... توی دیوار راه می داد
هی ناز و نوزش می کرد... هی از غمش کم می کرد

چند وقت گذشت تا دیدش ... توش پر از آدمای... غمین و تنها، بی سایه...راه به جایی ندارن... تنها فرگیس رو دارن

فرگیس قلب طلایی ... نه جا داشت و نه راهی...
گفت به درک! چشمم کور... اون موقع که راه دادم... به این همه جا دادم ... باید که فکر می کردم! چاره درست می کردم...
چی کار کنم که این ها... پناه آوردن این جا...
تنها، فرگیس رو دارن... راه به جایی ندارن...
خدا رو خوش نمی یاد...اگر که دیوار رو من... بیارمش جلوتر... تنگ ترو تنگ تر کنم... یا کسی رو رد کنم!

خلاصه، بی دردسر... فرگیس، بی چون و چر... قبول سرنوشت کرد... جاشو تو دیوار شر کرد
جا تنگ بود و سرش گرم... حالش نزار، دلش نرم...

تا اینکه باز یه روزی... یه روز سرد، پرسوزی... یکی رو دید اون بیرون ... ساکت و بی گفتگو... نه سرکشی، نه شیون... نه پرکشی، نه دیدن... صامت و بی شاخ و شون... نشسته زیر ایون...

خانم فرو دلش رفت.
یه کم نشست نگاش کرد.... دست و پاشو دراز کرد...
دستاش رفتن تو دیوار...
پاهاش خوردن به اون یکی...
آه و واهی راه انداخت... نگاه تندی انداخت...
خانوم فرو تند و سریع... دست و پاها رو جمع کرد... نشست فکر چاره کرد...

چشماشو بست و بی خیال ... ندید گرفت دیدن یار

چند روز گذشت دوباره... سرک کشید بیچاره...
دید که آره، اون بیرون... تنها و زیر ایون... نشسته اونجا همون... آدم تنهای اون

خانوم فرو یواشکی... بدون فکر چارکی... بدون تق تق اون... رفتش کنار کلون... درو براش وا گذاشت... رفت اونو تنها گذاشت

آدم زیر ایون... یواش یواش و ترسون... قدم گذاشت تو میدون...
اومد تو و درو بست... چندی رو تنها نشست...
...یواش یواش بزرگ شد... هی گنده و گنده تر

-گفتش بهش جا ندارم... چی کار کنم، نا ندارم...
-هیچی نگفت، نگاه کرد... ادامه داد، رها کرد...

بزرگ می شد اون هر روز... کم تر می شد جا هر روز... خلاءها رو پر می کرد... بقیه رو له می کرد...
تا اینکه روزی آخر... راحت و بی دردسر... دیواره ها رو خم کرد... چند تا ترک ایجاد کرد...
خانوم فروی نگران... هاج و واج، مات و حیرون... تنها نشست نظاره... شاید بیابه چاره...

آدم اون بزرگ شد... اون قدر که فرگیس له شد
بازم گذشت تا این بار... چند نفر از لا شکاف... پرتاب شدن تو حیاط

فرگیس خانوم دل نگرون... گفت ای عزیز، نامهربون! نکن با ما اینجوری. ببین چقدر له شدم... دلت به رحم نمی یاد؟ بازم از من جا می خوای؟
آدمه فقط نگاش کرد... هیچی نگفت، رهاش کرد...

بزرگ شد و بزرگ تر...
تا اینکه دونه دونه... انداخت بیرون شبونه... هر کی که اونجا بی غم ... جا شده بود لای هم....

فرگیس ما...له شده، داغون شده بود... فرهاش همه صاف شده بود... له شده بود...

یواش یواش اون آدم... دست و پاهاشو جمع کرد...
جا برا فرگیس وا کرد

کلی به فرگیس جا داد... خودش یه گوشه وایستاد...
نه نازش کرد، نه کاری.... با چشمون خماری... دل پاک و بی عاری... ساکت و بی دردسر...زل زده بود به فرگیس... لبخند می زد بی حدیث...
لبخندی بی انتها... گشاده و بی حیا!!!

هیچ نظری موجود نیست: