۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

قلبم عمیقا درد می گیره وقتی که از سر خریت با دوستی به اصطلاح "درداشنا" درد دل می کنم و از لحظه ای که شروع می کنم به صحبت، اون آدم به جای دیدن مشکل و در صورت لزوم ارائه راه حل،‌ انگشت اتهام به سمتم نشانه می ره و با لحن مزخرف عاقل اندر سفیهی که به میزان زیادی آغشته به مچ گیری است، همواره مجبورم می کنه به سوالات احمقانه ی بازجویانه اش جواب بدم.
و من در حالی که خودم رو از چاله در اومده و تو چاه افتاده می بینم، همش این فکر تو سرم چرخ می زنه که آیا خودم حلش می کردم، یا حداقل تو خودم نگهش می داشتم و یبوست می گرفتم بهتر بود، یا تحمل اسهال شفاهی آغشته به قضاوت نابخردانه!

تا کی تجربه؟ دردی اگر باشه درد بی-هم-کلامی است... ساکت، ببینش

هیچ نظری موجود نیست: