۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

اعصابش خراب بود و فکرش مشوش. جسم سنگینش رو روی مبل انداخت و دفتری جلوش باز کرد و شروع کرد به طراحی برای تمدد اعصاب. تکه ای کاغذ از کنار دفتر کند و به دهان گذاشت. نگاه متعجب و خیره ی من و کنار دستی ام براش سنگین افتاد. نگاه تندی به ما انداخت و با لحنی عامرانه که تنی از خشونت درش بود گفت:
چیه؟ کاغذ است! کاغذ، چوب است. چوب هم درخت است. درخت هم میوه می ده. اینم عین همان است!
به آرامی سر پایین انداخت و با همان استیل به ظاهر آرام و در حالی که هنوز خون خونش رو می خورد،‌ تکه کاغذ رو زیر دندان هاش فشرد و شروع کرد به قلم زدن

هیچ نظری موجود نیست: