۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

بعضی وقت ها مثل الان عین یه بچه شش ساله می شم که فقط همان بادکنک قرمزه که دست یه بچه ی دیگه تو خیابون دیده می خواد. هی پاشو می کوبونه زمین که الا و بلا اونو می خوام. حالا هی بگو بابا، عزیز دلم، قربونت برم، الان می رسیم به یه مغازه، یا به آقای بادکنک فروش، برات بادکنک می خرم. قول می دم عین عین همین که دیدی باشه. اگر حواس اون بچه پرت شد و آروم شد، منم می شم!
باید از خودم خجالت بکشم؟! تو تا حالا نشدی اینجوری؟

هیچ نظری موجود نیست: