۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

نمی دونی چه لذتی داره وقتی این آقای سیاه پوست پیره که دربون خونه است و حوصله جواب سلام دادن که هیچی،‌ سربلند کردن هم نداره، جواب سلامم رو می ده. جواب هیچ بنی بشری رو نمی ده. باز اگر بدونی که چقدر حال کردم که امروز علاوه بر اینکه با مدل سلام دادنم مجبورش کردم جوابم رو بده، گفت که حالش خوبه و تازه خیلی کوتاه یه خنده ی با صدای بلند و عجیب هم کرد و سرش رو هم بدون اینکه از رو روزنامه برداره تکون داد. به این نشونه که گیر چه دیونه ای افتادم. بعد از ۹ ماه تونستم این کارو کنم! برام دست آورد بود واقعا. باور نمی کردم که من تونستم این آدم رو وادار کنم که به من بگه حالش چطوره. هیچ وقت نمی گفت. همه ی اینا رو گفتم که بگم خنده ی یه آدمی که هیچ تاثیری تو زندگی ام نداره، روزم رو ساخت. خوب هم ساخت. خوشحالم از این که شادی های زندگیم کوچیکن.

هیچ نظری موجود نیست: