۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

بیست دقیقه است که دارم از پشت پنجره نگاهش می کنم. از سرما یخ زده و هی دستهاش رو جمع می کنه و میذاره زیر بغلش. هی این پا اون پا می شه و تو خیابون سرک می کشه تا شاید پشت پیچ خیابون رو کمی بهتر ببینه. اتوبوسش دیر کرده. همین طور که بهش زل زدم بی دلیل از سرم می گذره که هیجان زندگی هم عین اتوبوس هر از چندی دیر می کنه. تنها کاری که می شه کرد اینه که توی ایستگاه این پا اون پا کنی و منتظرش شی. تا وقتی که نیومده، نمی تونی بدویی دنبالش! بعضی وقتها هم مثل الان، ایستگاه 'نایت باس' نداره و بی خودی منتظر می مونی... کاش می دونست...

هیچ نظری موجود نیست: