۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

در آموزش وطنی، لذت در کسب مهارت جایی ندارد

هنوز نوجوان محسوب می شدم که رفتم کلاس نقاشی. تصویر و رنگ دوست داشتم. صدای کشیده شدن مداد روی کاغذ اما برایم عذاب الهی بود و رنگ روغن، که باید مانند تاپاله بر روی بوم می مالیدی، حالم را بد می کرد. آبرنگ دوست داشتم. رنگ های ملیح روی کاغذ که توی هم حل می شدند و بدون هیچ مرزی تصویر حاصل می کردند، محسورم می کرد.

کلاس رفتم. استاد محترم حتی نگذاشت یک بار به آبرنگ دست بزنم ببینم چه حسی دارد. فرمودند اول مداد رنگی باید کار کنی تا دستت گرم شود و بعد رنگ روغن تا رنگ ها را راحت تر تشخیص بدی و بشناسی و بعد نهایتا آبرنگ کار کنی. می‌گفت اگر به آبرنگ دست بزنی، چون بلد نیستی سرخورده می شی و می‌ترسی و دل‌زده می‌شی. حاصل کار این شد که ادامه ندادم.

یکی از عمده تفاوت‌های سیستم آموزشی فرنگ با ایران در همین است؛ سوژه اصلی دست تو است. هر چی را که بخواهی امتحان کنی می دهند دستت که لمسش کنی، حسش کنی،‌ باهاش ارتباط مستقیم برقرار کنی؛ اگر ساز است، رنگ است، گِل است، سنگ است، نوشتاری است، گفتاری است، انجام دادنی است... هر کوفتی است تو باید حسش کنی و از ذوق حاصل از قدم های اولت استفاده می کنند که به جلو هولت دهند.

چند روز پیش رفتم یک موسسه موسیقی ایرانی که آواز سنتی ایرانی یاد بگیرم. آقای معلم آواز هی می رید به حالم که سخته هااا... تمرین می خواهد هااا... زیاد باید بیای کلاس هااا... باید جدی بگیری هاااا... می گم آقا جان، من که نمی خواهم خواننده بشم، دارم می یام یک تفریحی داشته باشم در کنار کارم و راجع به گوشه و دستگاه و تحریر و کلا آواز چیزهایی یاد بگیرم همین. می گوید بله شما اینجوری می بینی اما من به شما بگم که سخته...

آنقدر هدف را متعالی و دور از دسترس نگه می داریم که هر شب با خیال دست یابی به آن جلو بریم و هر لحظه یادگیری را به طرف زجر کنیم که شاید، شاید، روزی به غایت لذت دست پیدا کند! یادمان می رود که شوق و ذوقی که با ناشیانه انجام دادن آن کار حاصل می شود، انگیزه‌ی جلو رفتن و نایل شدن به هدف را زنده نگاه می‌دارد.

هیچ نظری موجود نیست: