کم پیش میآید که آدم متوجه گذرِ حال باشد و مطمئن باشد که همین لحظه در گنجینهی خاطرات مغزش بایگانی می شود.
بعضی وقت ها تشخیص اینکه چه چیز خاطره است و کدام خاطره از دیگری بهتر یا بدتر، سخت میشود. نمی دانم تنهاییام در استارباکس محلهام در لندن، که دیوارهایش با نقاشی کودکان هفت هشت ساله مزین شده، خاطرهی خوب من است یا خاطراتم از کافه ماگ جردن که همیشه حداقل سه نفر را شامل میشود.
من، منِ تغییر کرده، در آنها ثابتم اما وزن این خاطرات با هم متفاوت است. هر از چندی یکی از دیگری واقعیتر و ملموستر میشود.
نداشتن لحظه و اطمینان از عدم تکرار آن، وزن خاطره را سنگینتر میکند اما نمیدانم آیا در این مورد هم سنگینترها باارزشترند یا نه؟!
بعضی وقت ها تشخیص اینکه چه چیز خاطره است و کدام خاطره از دیگری بهتر یا بدتر، سخت میشود. نمی دانم تنهاییام در استارباکس محلهام در لندن، که دیوارهایش با نقاشی کودکان هفت هشت ساله مزین شده، خاطرهی خوب من است یا خاطراتم از کافه ماگ جردن که همیشه حداقل سه نفر را شامل میشود.
من، منِ تغییر کرده، در آنها ثابتم اما وزن این خاطرات با هم متفاوت است. هر از چندی یکی از دیگری واقعیتر و ملموستر میشود.
نداشتن لحظه و اطمینان از عدم تکرار آن، وزن خاطره را سنگینتر میکند اما نمیدانم آیا در این مورد هم سنگینترها باارزشترند یا نه؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر