۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

حرف‌های از بیرون

نه رنگی به رو داشت و نه لبخندی به لب. خودِ بار را که نه، اما آثار له شدگی را در او به وضوح می‌دیدم. به مدت سه ساعت هزار جور استدلال کردم که او خوشبخت است و فقط باید آسان بگیرد.

موقع جدا شدن رنگ گرفته بود، آرام بود و لبخند محوی داشت.

الان هیچی ندارم؛ نه انرژی، نه رنگ، نه لبخند ... هر چه بود دادم و الان منتظرم که کسی همه حرف‌های خودم را برایم تکرار کند. همان‌ قصه‌ی تکراری که همه‌مان می‌دانیم قصه است اما شنیدنش رنگ به زندگیمان می‌پاشد. رنگی که یک جایی ته دلمان خداخدا می‌کنیم از آنهایی نباشد که به تف بند است.

هیچ نظری موجود نیست: