۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

حیات

بعضی وقت‌ها ارزش زنده بودن و گذر سریع جوانی آنقدر هولم می‌کند که نمی‌دانم باید با حیاتم چه کنم. انگار یک انگشتر ۲۰ قیراتی الماس بهت داده‌ باشند که ۱۲ نسل پیش از تو دست به دست گشته است. کسی هم از تو نخواسته است که از آن مراقبت کنی، انگار که بهت ارث رسیده باشد و وارثی هم جز تو وجود نداشته باشد. نمی‌دانی بگذاریش در گاوصندوق و قایمش کنی؟‌ نمی‌دانی پزش را به بقیه بدهی؟ نمی‌دانی اهدایش کنی به موزه به نمایش بگذارندش؟ نمی‌دانی بفروشیش و پولش کنی تا بزنی به یک زخمی؟

 راه حل روشن برای اغلب آدم‌ها برای من تبدیل شده به ترجیح نبود الماس تا تحمل سایه سنگین حضورش. گذر دقایق زندگی هولم می‌کند. نمی‌دانم چطور خودم را برسانم. هول می‌شوم، عصبی می‌شوم، دوندگی می‌کنم، تمرکز می‌کنم و در کسری از ثانیه یکباره وا می‌دهم، که نکند گزینه اشتباه را برای محافظت از الماس انتخاب کرده باشم؟‌!

هیچ نظری موجود نیست: