۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

وقتی یک هم‌خانه حکم طلا دارد

در ذهنم با موبایلم روی فیس‌بوک می‌نویسم: "یک مریض به آشپزی سبز شما نیازمند است،‌ نبود؟" بعد فکر می‌کنم اگر هیچ‌کس جواب نده، یا لوس شود و دوست‌های دور و بر دنیا هی بگویند آخی کاش من بودم و آخی کاش نمیری، یا اینکه یک آدم ضایع رو اعصابی که به هیچ عنوان نمی‌خوای پا تو خانه‌ات بگذارد جواب بده چی؟!

بی‌خیال می‌شم.

با سرسنگین و دماغ آویزان و چشم ها باد کرده و بدن تب آلود و معده‌ی پرسروصدای خالی، هی پهلو به پهلو می‌شم تا گرسنگی امان می‌برد. به سختی به آشپزخانه می‌روم و نان‌های کپک زده و لوازم حداقلی یخچال ناامیدترم می‌کند. در ثانیه‌ای همه چیز از ذهنم می‌رود جز غذا!

هر چه در فریز دارم در ماهیتابه می‌ریزم و حین هم زدن به سرعت دو نارنگی باقی‌مانده ته یخچال را با دستان لرزان اما چابک پوست می‌گیرم و در دهان می‌چپانم. هیچ مزه‌ای ندارد. نفهمیدن مزه از ذهنم می‌پرد.

دارم تند و تند غذایم را هم می‌زنم که یادم می‌افتد در چهار ماه گذشته هیچ بشری پا به خانه‌ام نگذاشته... یادم می‌افتد که دو ماه پیش دو تا لوله‌کش اومدند شوفاژهایم رو تعمیر کنند ولی مگر لوله‌کش مهمان حساب می‌شود؟! در کسری از ثانیه این فکر از ذهنم می‌پرد.

بعد از کمتر از ده دقیقه آشپزی در این حالت، دوان دوان می‌پرم توی تخت، زیر پتو تنهایی می‌لرزم و به کسانی فکر می‌کنم که اگر بودند خوب بود... مثل مادر... حتی همین خیال نوستالژی‌آور هم باقی نمی‌ماند باز از ذهنم بیرون می‌شود.

خلاصه که جدال برای بقا این است. قانون دارد: فکر منفی قدغن، فکر آدم قدغن!

غریزی است. بدنت آنی توانمند می‌شود. مغزت هرچند به سختی متمرکز می‌شود. هر چیزی جز تو و سلامتت کوچک‌ترین اهمیتی نخواهد داشت. و نهایتا می‌توانی...

باید از این شرایط یاد گرفت. باید در شرایط عادی هم اولین گزینه‌ی کمک به خودت خودت باشی تا در مقابل آسیب نبود دیگران واکسینه شوی. چون این دیگر غریزی نیست و اکتسابی است. بلد نباشی به گا می‌روی! 

هیچ نظری موجود نیست: