۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

اسناد ویکی‌لیکس

برایم نوشته بود که "تصویر قالب از مرد طاقت فرساست"
برایش نوشته بودم که مثل بقیه نشود؛ نگوید که من کردم و من باید عوض شوم

من برایش غرنامه‌های شبانگاهی نوشته بودم
او برایم از باکست‌ها و کتاب‌های در قفسه نوشته بود
گفته بودم، که غرنامه جوابش غر نیست.

ایمیل‌های «همین جوری» می‌زد؛
از منی نوشته بود که جلوی او که هنوز نیامده، نشسته بودم
از حرمتی نوشته بود که "ناخواسته دورم هست و همیشه هست" 
نوشته بود که "بیرون برف می‌آید"
نوشته بود که با من از "بی‌تفاوتی مالوف" دور می‌شود، وارد جزئیات می‌شود، مجبور می‌شود فکر کند

گفته بودم آن روز عصر برویم پاتوق ...
گفته بودم تا در کاری خوب می‌شوم آن را رها می‌کنم به سراغ بعدی می‌روم
گفته بودم هر وقت که بخواهد، من می‌روم

از جسارت گلستان گفته بود، از خایه مال بودن نسل ما، از "این غصه که برای یافتن صراحت باید به پیرمردی ۸۷ ساله" مراجعه کنیم

یک جایی اما مکاتباتمان به رد و بدل کردن مدارک و یا روزمره‌های یک خطی رسید.

جایی پایمان را فراتر گذاشتیم. جایی شکستیم. احترام‌مان را ... او مرا... و من او را... جایی یادمان رفت که برای چه زندگی می‌کنیم و چرا "بار اندوهمان را خاک به خاک و غربت به غربت می‌کشیم."

دیگر نه "آغوش ناآرام من، آرام‌ترین جای دنیاست" و نه شانه‌های او، بی‌دغدغه‌ترین مامن.

نوشته بود "اشکال کوبریک این است که بی‌نقص است و این را در چشم آدم می‌کند ... و هر چیز را که در چشم آدم بکنند، دل آدم را می‌زند." 

شاید دلیلش همین بود. زیادی بی‌نقص بود در چشم‌مان رفت!

هیچ نظری موجود نیست: