۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

من، تن من، خاطرات من،‌ رد پای من

جا مانده‌ام
‌در ماشین دوستی که با او در کوچه پس کوچه‌های شهرم شب گردی می‌کردم
در خانه پدربزرگی که صفحه تلویزیونش با درهای چوبی بسته می‌شد
در آفتاب حیاط خلوت خانه‌مان که دورتادورش گدان‌های شمعدانی بود
در ترس‌های کابوس‌های شبانه‌ام؛ پرت شدن از بالکن خانه، سنگینی آوار زلزله، هول تصادف جاده‌ای
جا مانده‌ من
در آبمیوه هورت کشیدن‌های دوست عزیزی که شال سرش رنگی بود و رژ لبش رنگی بود و لاک ناخنش رنگی
در هن و هن‌هایم در سربالایی نفس‌گیر کوچه‌مان در گرمای تابستان و سرمای زمستان
در صدای بادی که از خلوتگاه کوه در گوشم کمانه می‌کرد و تا چند روز در آن جا خوش می‌کرد
در میز ناهارخوری خانه‌ی کودکی، که شش نفر دور آن می‌نشستند که بعدها شد سه نفر و حالا در خیالاتم دو نفر دور آنند... و آرزویی خالصانه که همیشه بمانند ...
جا خواهد ماند من
در باریکی خیابان‌های اینجا... بدو بدوها برای فرار از سوز هوا... و ابرهایی که آسمان را رها نمی‌کنند
در تنهایی خانه‌ی نقلی‌ام که گرمای تنها اتاقش پوست می‌سوزاند و سرمای راهرویش برق از سر می‌پراند
در موسیقی جاز کافه‌یی که عکس‌های در و دیوارش تمامی ندارد و پیدا کردن تصاویر جدید در آن چشمانم را سر ذوق می‌آورد
در آرامش بی‌دغدغه‌ و بی‌دلهره غربت

هیچ نظری موجود نیست: